دو قصه با یک بلیت

روایت

ارديبهشت پارسال، در بخش يك تجربه چند تك‌نگاري با موضوع تقديم‌نامچه‌هاي ابتداي كتاب منتشر كرديم. يكي از آن متن‌ها را قرار بود احسان رضايي بنويسد كه چون خاطره زياد داشت و در آن ساختار نمی‌گنجید، به امسال افتاد. متني از زبان يك كتاب‌باز درباره‌ي همه‌ي آن‌چه مي‌شود در سفيديِ كتاب‌ها نوشت و براي صاحبان بعدي، به يادگار گذاشت.

اولین بار را هنوز یادم ‌است. برای خرید «دون‌کیشوت» ترجمه‌ي قاضی که آن روزها نایاب بود، همراه با آشنایی که حکم ویرژیلِ منظومه‌ي دانته را داشت، از راهروها و دهلیزهای تودرتوی پاساژهای انقلاب رفته بودیم تا یک کتاب‌فروشی کوچک که تویش کتاب‌ها به شکل ستون‌هایی منظم تا سقف روی هم چیده شده بودند و آقای کتاب‌فروش، در عین حیرت من، جای هر کتابی را وسط این توده‌ي به‌هم پیوسته می‌دانست. گفتم: «دون‌کیشوت» و آقای کتاب‌فروش انگار كه اسم رمز شنيده باشد، بلند شد و از یک جایی در وسط ستون چندم از طرف پنجره، دو جلد کتاب بیرون کشید. گفت: «چاپ قبلی‌اش را هم دارم. ولی این بهتر است. قاضی تجدید نظر کرده.» تازه‌كار بودم و نمی‌دانستم چی باید جواب بدهم. سعی کردم خودم را با ورق‌زدن كتاب مشغول نگه‌دارم كه یک‌باره چیزی توجهم را جلب کرد. كسي در حاشیه‌ي یکی از صفحات با خودکار نوشته بود: «باید این‌جا دون‌کیشوت گریه می‌کرد.» یعنی چی؟ چرا باید قهرمان لامانچا به گریه می‌افتاد؟ اصلا این کسی که دوست داشت شخصیت اول داستان را بگریاند، کی بوده؟ چرا این‌طوری فکرکرده؟ آدم بدجنسی بوده؟ یا زیادی رمانتیک بوده؟ کنار داستانی که آن‌همه وقت دنبالش گشته بودم، یک داستان دیگر هم شروع شده بود. سرم را آوردم بالا و به آقای کتاب‌فروش گفتم: «همین خوب است، همین را می‌برم.»

ماجرا خیلی ساده است. عمر کاغذ مثل بیشتر چیزها از عمر آدمی بیشتر است. بنابراين طبيعي است كه وقتی صاحب یک کتاب‌‌خانه‌ي درست‌وحسابی می‌میرد، کتاب‌هایش می‌مانند و از آن‌جا که تابه‌حال کسی را از فضل پدر، حاصل خاصی به‌دست نیامده، معمولا بازماندگان مرحوم، آن کتاب‌‌خانه را هم در اولین فرصت تبدیل به پول می‌کنند. گاهی هم اصلا صبر نمی‌کنند تا کار به آن‌جاها برسد و در همان زمان حیاتِ قرباني، عملیات را اجرا می‌کنند. یکی از شاعران معاصر بود که بچه‌هایش در ضمن یکی از سفرهای خارج از کشورِ ایشان، زحمت کتاب‌‌خانه‌ي پر و پیمان پدر را کشیده بودند و بنده‌خدا مجبور شده بود بیفتد توی کتاب‌فروشی‌ها برای بازخرید کتاب‌های خودش که مهر اسمش را داشتند. خود من یک «دیوان سوزنی سمرقندی» خریده بودم که از روي مهرهاي وسطش آن را شناختم و به آقای شاعر برگرداندم و او هم جلوی روی من در صفحه‌ي اولش نوشت این کتاب، متعلق است به فلانی و «لعنت خدا بر کسی که آن را بفروشد». ماجرای آقای شاعر البته یک نمونه‌ي خاص بود. خیلی وقت‌ها آدم‌ها خودشان در زمان حیات، کتاب‌هايشان را می‌فروشند. چون دیگر احتیاجی به آن ندارند، یا به پول احتیاج بیشتری دارند و باید کتاب نایابشان را ببرند و با اشک چشم رد كنند و بعد هم، شايد اين چرخه همین‌طور تکرار شود. درهمه‌ي این حالت‌ها نكته‌ي مشترک، فروش آن کتابی است که مدتی متعلق به یک نفر خاص بوده و این نفر خاص، احتمالا چیزهایی در صفحه‌ي اول، کنار صفحات دیگر و یا لابه‌لای کتاب نوشته است. قصه از این‌جا شروع می‌شود. جایی که خریدار، کتابی می‌خرد که علاوه بر نوشته‌های نویسنده‌ي اصلي، مثل مالیات بر ارزش افزوده، نوشته‌های دیگری هم دارد.

این نوشته‌های اضافی معمولا خودشان یک کتابچه و یک داستان جدید هستند. داستان‌هایی که بسته به میزان خوش‌خطی صاحب قبلی کتاب، حجم موارد افشاگرانه‌ی موجود و سهم علایق زرد صاحب فعلی، می‌توانند صاحب درجات مختلفی از جذابیت شوند و گاهی در اين زمينه، از متن اصلی کتاب هم پيشي بگيرند. مثلا یک‌بار توی کتاب‌فروشی یک «گزیده کلیله و دمنه» دیدم که زمانی کتاب درسی دبیرستان‌ها بود. کتاب را به قیمت بالايي برای فروش گذاشته بودند، چراکه در صفحه‌ي اولش، غلامرضا تختی آن را به خواهرش تقدیم کرده بود. بدون این امضا، شاید چندهزار تومانی بیشتر نمی‌ارزید اما با آن یادداشت یک‌باره قیمتش برابر با دوکیلو پسته‌ي فرد اعلا شده بود.

رایج‌ترین نوع این نوشته‌ها، همین تقدیميه‌های ابتدای کتاب است؛ بیشتر از طرف مادر به فرزند، خواهر به برادر و نامزد به همسر آینده. معمولا بعد از گذشتن خر موردنظر از پل و پایان دوره‌ی نامزدبازی، دیگر كسي کتاب هدیه نمی‌دهد. برای همین هم بیشتر اين تقدیميه‌ها عاشقانه و پراحساس‌اند. در موارد حاد، شخصا ترجیح می‌دهم با چندمرتبه چسباندن نوارچسب روی نوشته‌ي موردنظر و بعد کندن سریع نوار، طوری که به کاغذ آسیبی وارد نشود، این نوشته را محو و ناخوانا کنم تا در گردش‌های بعدی کتاب، افراد کمتری ‌دچار مشکلات گوارشی بشوند. البته همه‌ي تقدیمیه‌ها هم این‌طوری نیستند و گاهی تویشان چیزهای بامزه هم پیدا می‌شود. مثلا محمد قاضی در ابتدای یکی از کتاب‌هایش (ترجمه‌ی «تلماک» فنلون) نوشته که این ترجمه را تقدیم به فلان دوستش می‌کند و من تابه‌حال چند نسخه از آن کتاب را دیده‌ام که دوست مورد نظر، آن‌ها را برای دیگران امضا کرده است. اما تقدیمیه و امضای نویسنده یا مترجم خود کتاب خيلي بيشتر به خریدار می‌چسبد، به‌خصوص که اسم طرفِ تقدیم را هم ننوشته باشد. چون اين‌طوري آدم می‌تواند با خیال راحت، پز کتابش را بدهد. من خودم بارها توی جلسات داستان‌خوانی مرحوم سیروس طاهباز حاضر بودم و هیچ وقت عقلم نرسید که از او امضایی بگیرم تا این‌که آن بزرگوار درگذشت. بعدها در یک کتاب‌فروشی، یک «گزیده آثار نیما – دفتر دوم نثر» پیدا کردم امضای طاهباز را داشت. في‌الفور کتاب را خریدم و جای‌گزین کتاب خودم کردم به نشانه‌ي این‌که طاهباز را دیده‌ام. باور ندارید؟ بفرمایید، این هم سندش.
 

متن کامل این روایت را می‌توانید در شماره‌ی چهل‌وسوم، اردیبهشت ۹۳ بخوانید.