تاریکخانه

همه‌مان عاد‌ت‌ها و وسواس‌هایی كه داریم كه می‌خواهیم از دیگران پنهانش كنیم، چیزهایی كه گاهی خودمان هم از مواجهه با آن سر باز می‌زنیم. «تاریكخانه» آن‌جا است كه با این پیچیدگی‌ها و تضادهای شخصیتی‌مان شوخی كنیم، آن‌جا كه می‌شود به خودمان بخندیم. در این بخش قرار است هر شماره، یك نویسنده نقابش را بردارد و تصویر كمتر دیده‌شده‌ای از شخصیتش را برایمان رو كند و رویش را تو روی مخاطبان باز كند.

پدرم هنوز خیال می‌کند من یک روز بالاخره سربه‌راه می‌شوم و دست از این کار بی‌خاصیت برمی‌دارم و برمی‌گردم سراغ همان کاری که درسش را خوانده‌ام، شاید هم «یه کار درست و حسابی» دیگر، یعنی تقریبا هر چیزی به غیر از همین کارهای بی‌خاصیتی که حالا دارم انجام می‌دهم؛ نوشتن و نقد کردن و حرف زدن و چیزهایی از این دست. پدرم نه از چاپ عکس و تصویر پسرش در مطبوعات به هیجان می‌آید، نه از خبر کتاب‌های تازه‌ام. بزرگواری می‌کند و این‌ها را به رویم نمی‌آورد اما می‌فهمم که توقعش چیز دیگری بوده است. این را از توی چشم‌هایش می‌خوانم. از نگاهش. از حرف‌هایش. از سکوت‌هایش. پدرم اخلاق خاصی دارد. کم حرف می‌زند ولی وقتی حرف می‌زند، حرف آخر را می‌زند. چیزی می‌گوید که نقطه‌ی آخر صد تا بحث است. وقتی می‌گوید: «این هم شد کار؟» دارد درست می‌گوید. حق با او است. روزنامه‌نگاری و نویسندگی در واقع کار نیست. شغل نیست. نمی‌شود برایش برنامه‌ریزی کرد که مثلا صبح می‌روم این کار را می‌کنم تا ساعت چند و بعد هم کت و کلاهم را برمی‌دارم و برمی‌گردم خانه. نمی‌شود روی بازنشستگی‌اش حساب کرد. نمی‌شود روی درآمد ثابتش حساب کرد. خیلی چیزهای دیگر هم هست که نمی‌شود. پدرم می‌گوید: «تو که دَرست از همه بهتر بود…» و بعد بقیه‌اش را نمی‌گوید. دوباره سکوت می‌کند و می‌گذارد بقیه‌اش را خودم توی سرم ادامه بدهم.

همه‌اش مال همین‌جا است. هرچی هست توی سر آدمی می‌گذرد. همه‌ی فکرها و خیال‌ها، نقشه‌ها و آرزوها، تصمیم‌ها و تنبلی‌ها. همه‌چیز از همین‌جا شروع شد. آن اوایل که توی مدرسه، سر کلاس‌های درس مدام شیطنت می‌کردم و با بغل‌دستی و پشت سری و جلویی حرف می‌زدم، معلم‌ها پدرم را می‌خواستند و می‌گفتند این پسر خودش درسش خوب است و سریع مطلب را می‌گیرد اما شلوغ می‌کند و نمی‌گذارد بقیه‌ی بچه‌ها درس را بفهمند. می‌گفتند نصیحتش کنید. پدرم هم دعوایم می‌کرد، تشر می‌زد، توصیه می‌کرد، شعر می‌خواند، جریمه می‌کرد… مگر پسرش سربه‌راه شود. یک بار هم در جواب من که گفتم «بعد از دفعه‌ی اولی که معلم توضیح داد و فهمیدم، دیگر حوصله‌ام از تکرار مداوم درس سر می‌رود» جواب داد: «خب کتابت را بردار سر کلاس بخوان.» نمی‌دانم پدرم در آن لحظه برق چشم‌هایم را دید یا نه اما گاهی که فکرش را می‌کنم، همین یک جمله از چیزهایی بود که در تعیین سرنوشتم نقش داشت.
یاد گرفتم که سر کلاس‌ها با خودم کتاب ببرم و بخوانم. این‌جوری پسر سربه‌راهی شده بودم و نمره انضباطم هم کامل بود. سه‌گانه‌ی جان کریستوفر، ژول ورن‌ها، تن‌تن‌ها، همه را همان‌جا توی جامیزی خواندم. در فواصلی که معلم از کنار میزمان رد می‌شد کتاب‌ها را دست‌به‌دست می‌کردیم. همکلاسی‌ها برایم کتاب‌های جدیدی را که خوانده بودند می‌آوردند تا همان‌جا توی کلاس بخوانم و پس‌شان بدهم… و داستان از همان‌جا شروع شد. پرت شدم به عالم رویاها و خیال‌پردازی‌ها. دنیای شیرین و رنگارنگی که دیگر هیچ‌وقت نتوانستم از آن‌جا بیرون بیایم. درس می‌خواندم، نمره‌ی خوب می‌آوردم، کنکور می‌دادم، پزشکی قبول می‌شدم… و پدرم راضی بود که پسر وسطی دارد چیزی می‌شود برای خودش. پدرم خبر نداشت که صبح‌ها که به دانشگاه می‌روم، اول می‌روم کتابخانه‌ی مرکزی دانشگاه و یکی دو جلد رمان می‌گیرم و با خودم برمی‌دارم می‌آورم سر کلاس تا به جای صدای آرام و یکنواخت استاد، آن‌ها را بخوانم. حتی دو ترم تمام، به جای کلاس‌ها می‌رفتم کتابخانه و دیوانه‌وار خواندم و خواندم و فقط برای امتحان دادن به دانشکده‌ی خودمان رفتم. گفت: «بنگرید این رویابین را که می‌آید.»

ادامه‌ی این مطلب را می‌توانید در شماره‌ی هشتادويكم، مهر ۹۶ ببینید.