مرضیه لرستانی (بخشی از اثر)| مجموعه کنترل|۱۳۹۲

روایت

می‌گویند نصیب و قسمت آدم مال خودش است، نه مي‌تواند بگيرد نه قرض بدهد، خانه و ماشین و زمین هم نیست که قابل انتقال باشد. مثل اثر انگشت یا رنگ چشم یا هجدهِ کف دست، ثروتی است عمری؛ سرنوشتی مقدر که مثل کوه جایی در دوردست نشسته. در متنی که می‌خوانید احسان رضایی از تلاشش برای کشف راز این تقدیر می‌گوید. نصیبه‌ای که قله‌ی قاف هم باشد سیمرغ توان بر هم زدنش را ندارد.

خاطره‌اش هنوز هم دقیق توی خاطرم هست. پدرم داشت آن جلو رانندگی می‌کرد و من و برادرم صندلی پشت نشسته بودیم. فکر کنم سر اینکه کدام‌مان جلو بنشینیم دعوایمان شده بود و هر دو به صندلی عقب تبعید شده بودیم. عوضش پدرم پیرمرد را بین راه دیده بود و سوارش کرده بود. پیرمردی با یک لباده و شالی به کمر و عرقچینی روی سر و البته یک گونی رنگ و رو رفته که در تمام مدت، با یک دستش، سر آن را گرفته بود. پدرم ظاهرا با پیرمرد آشنایی قبلی داشت و حسابی گرم صحبت شده بودند. ما هم خیره به این همراه عجیب بودیم که یکباره پیدایش شده بود. وسط‌های صحبت‌شان بود که پیرمرد برگشت و گفت آقازاده‌ها، منظورش ما بودیم، بیکار نشسته‌اند و بگذار مشغول‌شان کنم. بعد هم دست کرد توی گونی‌اش و چند تایی کتاب قطع جیبی درآورد و یکی‌یکی نگاه‌شان کرد و اول یکی‌شان را داد دست برادرم. روی جلدش نوشته بود: «پرنس دالگورکی.» بعد، دوباره دستش را برد توی آن گونی اسرارآمیز و چند تا کتاب دیگر کشید بیرون و مشغول بررسی‌شان شد. بعد انگار که تردید کرده باشد، برگشت و رو به من گفت: «پیشونی‌ات رو ببینم.» و چند ثانیه خیره نگاهم کرد. بعد برگشت و سریع کتابی را انتخاب کرد و داد دستم. اسم کتاب معراج بود و روی جلد سورمه‌ای‌رنگش خطوطی شبیه شعاع‌های نور از کلمه‌ی معراج به سمت بیرون رفته بودند. کتاب را بعدها خواندم و دیدم روایتی داستانی از ماجرای معراج پیامبر(ص) است و بعدترها هم فهمیدم بیشترش را عینا از روی «تفسیر قرآن» سورآبادی رونویسی کرده بوده، اما آن روز فقط گیج یک چیز بودم: اینکه پیشانی من به کتاب چه ربطی دارد؟

پیشانی من تقریبا صاف است. یک برآمدگی بالای ابروها دارد و بعد با یک شیب خیلی خفیف به سمت عقب می‌رود و آن بالا یک‌دفعه خم می‌شود. جز جوش‌های ریزی که هر وقت دل‌شان بخواهد عارض می‌شوند، علامت و نشانه‌ی خاصی روی پیشانی‌ام نیست. توی حالت عادی، دو تا چین کم‌عمق بالای ابروهایم و به موازات آن‌ها هست که باید دقت کرد تا دیدشان، اما اگر زور بزنم و ابروهایم را با شدت ببرم بالا، هم عمیق‌تر می‌شوند و هم تعدادشان به پنج ‌تا می‌رسد. هر پنج ‌تا چین در نیمه‌ی پایینی پیشانی‌ام هستند و آن خال قهوه‌ای ریزی هم که میان پیشانی‌ام است، می‌افتد وسط بالاترین‌شان، انگار که وسط یک سطر نقطه‌ای گذاشته باشند. این چین‌ها تقریبا از زمانی که یادم می‌آید همین‌طوری بوده‌اند. یعنی از همان وقتی که فهمیدم مفهومی به اسم پیشانی‌نوشت داریم که با سرنوشت آدمیزاد هم ارتباط تنگاتنگی دارد. هرازچندوقتی می‌روم و جلوی آینه پیشانی‌ام را بررسی می‌کنم تا ببینم آخرین وضعیتش از چه قرار است و آیا مثل ماجرای تصویر دوریان گری اسکار وایلد، حال و روز و ایضا آخر و عاقبتم تغییری کرده است یا نه؟

صائب گفته است: «عرق شرم نشوید خط پیشانی را.» آدم هر کاری هم بکند باز بزرگ‌ترهایش قربان‌صدقه‌ی پیشانی‌اش می‌روند. مادربزرگ پدری‌ام همیشه می‌گفت: «من که سواد ندارم ننه، اما توی پیشانی تو خیلی چیز نوشته.» مادربزرگ مادری‌ام هم می‌گوید پیشانی من «بلند» است. اما واقعیتش این است که پیشانی من ارتفاع‌های مختلفی داشته. می‌گویند در تصاویر مختلفی که از قرن هفدهم تا به حال از شکسپیر کشیده شده، مهم‌ترین تغییر در پیشانی شکسپیر است که نقاش هر پرتره‌ای طول پیشانی او را به دلخواه خودش انتخاب می‌کند. پیشانی من هم در طول زندگی‌ام از نظر اندازه تغییراتی داشته. بچه که بودم، یک بار سر شیطنت‌های ایام کودکی سرم خورد به چارچوب در و درست جای رستنگاه مو، یعنی حد بالایی پیشانی شکست. طبیعتا آنجا دیگر مو درنیامد و طول پیشانی‌ام بیشتر شد. در ایام جوانی که دیگر از ناظم و انضباط و نمره‌چهار خبری نبود، مویم بلند شد و کاکلی روی پیشانی‌ام را گرفت و چند سانتی از ارتفاع مشهود پیشانی کم شد. بعد دوباره که ریزش موی ارثی سراغم آمد، همین‌طور هی به طول پیشانی‌ام اضافه شد. تا مدت‌ها کلاه سرم نمی‌گذاشتم که خطوط پیشانی‌ام کاملا معلوم باشد و فرشته‌ی مامور سرنوشت برای خواندنش دچار زحمت نشود. اما حالا دیگر چنان پیشانی بلندی دارم که نیمی‌اش را هم کلاه بگیرد، مشکلی پیش نمی‌آید.

سر درآوردن از راز این پیشانی متغیر، با آن خطوط نیمه‌محو، یکی از دل‌مشغولی‌های اساسی من در طول زندگی بوده. بورخس در داستان مکتوب خداوند ماجرای مردی را می‌گوید که توانست خطوط روی بدن جگواری را که در کنار او زندانی است بخواند و به پیام نهفته در آن‌ها پی ببرد. مدتی سعی کردم با این روش کار کنم. طرح خطوط پیشانی افراد مختلف را بکشم و سرنوشت‌ آن‌ها را دنبال کنم تا بعد از جمع کردن نمونه‌ها، از این خطوط سر در بیاورم. اما در عمل دیدم که این کار به معنای انتظار کشیدن برای درگذشت دیگران است. رفتم سراغ مطالعه‌ی پیشانی مشاهیر و چهره‌های قدیمی. عکس‌های پرتره می‌توانست کمک بزرگی باشد. آرشیوی از تصاویر شخصیت‌های قرن بیستم جمع کردم که تویشان تولستوی بدون هیچ رقیبی صاحب بلندترین پیشانی ممکن است. با این حال این روش هم چندان مفید نبود. بسیاری از پرتره‌ها کلاه به سر دارند، یا دست‌شان روی سرشان است. در بسیاری از عکس‌ها هم عکاس توجهی به ثبت خطوط پیشانی نداشته و چه بسا بعدا عکس را رتوش و جراحی پلاستیک هم کرده است. فقط توی چند تا تصویر خاص مثل عکس‌های چارلز دیکنز است که راحت می‌شود پیشانی‌نوشت‌ها را دید. چند چهره‌ی معدود مثل آدولف هیتلر هستند که علاقه به ثبت پیشانی خودشان داشته‌اند و آن را از زوایای مختلف در معرض دوربین‌ها قرار داده‌اند. طبیعتا با چند تا نمونه هم که نمی‌شود کشف رمز کرد.

ادامه‌ی این روايت را می‌توانید در شماره‌ی شصت و ششم، خرداد ۹۵ ببینید.