اولینبارها همیشه هیجانانگیزند، مثل وقتی که پی میبریم دیگر آن آدم ناشناس قبلی نیستیم و دیده میشویم. اَن بیتی، داستاننویس آمریکایی، در این متن کوتاه از لحظهی کشف شهرت میگوید، لحظهای که برای اولینبار میفهمد آدمها او را میشناسند و داستانهایش را میخوانند.
یادم میآید یک شب که خیلی افسرده بودم و سگم را بردم در نیویورک بگردانم، از کنار رستوران امپایر گذشتیم. ساعتِ یک صبح و تاریک بود و تیشرتم را کرده بودم توی شلوار جینم. تازه داستانی در نیویورکر چاپ کرده بودم و مردی که پشت میزی در فضای باز نشسته بود، به جلو خم شد و گفت: «از داستان آرزوت خیلی خوشم اومد.» زدم زیر خنده. اما بعد حس تشویش بهام دست داد: وای خدای من، شاید مردم خیلی خوب میدانند من کیام و نامرئی نیستم. خب واقعا ترجیح میدادم نامرئی باشم.
بعد در سال ۱۹۸۰، شبی که جان لنون کشته شد، دوباره سگم را دیروقت بردم بگردانم. کاملا توي دنیای خودم بودم و نگاهم را میدزدیدم. چون باید در نیویورک همچین کاری کنید. لباس خواب تنم بود و کرده بودمش توی شلوار جینم. خسته بودم اما متوجه شدم چیزی عجیب دارد در خیابانهای نیویورک اتفاق میافتد. همه یکجورهایی مشکوک بودند. دونفر آنجا در خیابان بیستوسوم از تاکسی پیاده شدند و همینطور که از کنارم رد میشدند، یکیشان بگینگی بهام لبخند زد و من هم بگینگی بهاش لبخند زدم، چون سگم سگِ فوقالعاده جذابی بود و من به لبخندهای آدمها عادت کرده بودم. آن یکی بهام گفت: «پسر، شرط میبندم خیلی خوشحالی که بهجای آوازخوندن مینویسی.» من به راهم ادامه دادم. فکرکردم چی شده؟ تا چند ساعت بعد که کسی بهام زنگ زد و گفت: «میدونستی جان لنون گلوله خورده؟» از چیزی خبر نداشتم. این قضیه باعث شد بفهمم چقدر عجیب است که آدمها واقعا تو را میشناسند و حرفی نمیزنند. بعضی وقتها خیلی سخت است بدانی جایگاهت چیست و چرا وقتی سگت را برای گردش بردهای آدمها بهات لبخند میزنند.
*این متن برشی است از مصاحبهی اَن بیتی که در بهار ۲۰۱۱ در فصلنامهی پاریس ریویو منتشر شده است.