در سانتامونیکای لسآنجلس
و در «اتوبوسِ بزرگ آبی»
زنانی به اسپانیولی به من میگفتند:
«هوا خیلی گرمه.»
کارلوس مِنِس[۱] ، چشمهایش را باز کرد؛ چند صندلی، یک ميز ناهارخوری، یک تختِ بچه با خرسهای بزرگ و کوچک، اسباببازیهای پلاستیکی، جارختی، لوازم آشپزخانه، بستههای پتو، لحاف، ملافه، چند آینه، لباسهای زنانه، بلوز و شلوارِ مردانه، چند تابلوی نقاشی و یک یخچال دید. وقتی تصویر این اشیاء به مغزش رسید، درک کرد که وسطِ اسبابهای دستِدوم، در گاراژِ خانهی شاوز روي يك تختِ دونفره خوابیده. شاوز[۲] در آشپزخانه قهوه مینوشید و به زنش ایزابلا[۳] نق میزد. ایزابلا به بچههای قد و نیمقدش صبحانه میخوراند و به حرفهای شاوز توجه نمیکرد.
شاوز نق میزد که: «این مرتیکه چرا اینقد میخوابه؟»
که: «مگه اینجا قصرِ اون رئیسجمهور لامصبه؟»
که: «اصلا چرا من و و زن و بچهم باهاس محتاجِ یه دهاتیِ بیسواد بشیم؟ که از اسمش معلومه که…»
بچهها منتظر بودند که بگوید: «حرومزادهس» و آنها بخندند.
اما زبان شاوز بند آمد. چرا؟ چون کارلوس مِنِس، خوابآلود وارد آشپزخانه شد. بچهها فریاد زدند: «سلام عموکارلوس!»
شاوز تشر زد: «کارلوس عموتون نیس. اومده به من کمک کنه. بشین کارلوس. قهوه میخوای؟»
شاوز آهسته میراند. نمیتوانست تند براند؛ چون علاوه بر اثاثیهی گاراژ، لوازم کهنهی دیگری را هم با طناب روی وانت بسته بود. با کمک کارلوس بسته بود. شاوز مرتب سیگار میکشید. باد، دود سیگار را به صورت کارلوس میزد و از پنجرهی وانت بیرون میبرد. شاوز غیر از سیگارکشیدن نمرهی بزرگ راهها و اسم جادهها و شهرها را میخواند؛ همراه آهنگ رادیو هم زمزمه میکرد.
کارلوس پرسید: «خب. حالا قراره من چیکار کنم؟»
شاوز: «سوال نکن گفتم. وقتی رسیدیم میفهمی.»
کارلوس: «خب، اگه نپرسم، چطوری کار یاد بگیرم؟»
شاوز: «این کار، یادگرفتن نداره. باهاس حواست جمع باشه. مواظب جلو و عقب و بالا و پایینِ خودت باشی.»
کارلوس: «من اومدم شهر که کار یاد بگیرم، سروسامون بگیرم. نیومدم که تو گاراژ بخوابم.»
شاوز: «از تو پارک خوابیدن که بهتره!»
کارلوس: «درسته که من کمسوادم، اما زود یاد میگیرم.»
شاوز: «تو بیسوادی. من کمسوادم. اما باهوشم. خیلیام حرومزادهم.»
شاوز صدای رادیو را بلندتر کرد. کارلوس میخواست بخندد، اما ترسید؛ درعوض سرش را برگرداند. نگاه کرد به مزارع ذرت، سیلوها و خانههای دور.
وانتِ شاوز از مرز رد شد. چطور؟ معلوم نیست. شاید مدارکشان تقلبی نبود. شاید مدارکشان تقلبی بود، اما مامور مرزی نفهمید. شاید مامور مرزی فهمید اما آنها را رد کرد. شاید پول گرفت و رد کرد. شاید سگهای مامور مرزی خوابیده بودند. شاید مامور مرزی داشت آشامیدنی خنک مینوشید و آنها را ندید. اصلا مهم نیست که آنها چطور از مرز گذشتند. هر آدمی میتواند از هر مرزی بگذرد، بقیهاش مربوط به خود اوست.
وانتِ شاوز از مرز دور شد. شاوز چند فحش حوالهی مادر، خواهر و سایر اعضا خانوادهی مامور مرزی کرد و غشغش خندید. فاتحانه راند. از چند خیابان پر از بیکار، توریست، خودرو، موتورسوار، دستفروش، درخت و گل و بته، کافه و رستوران، علامت و چراغهاي سبز و قرمز و نارنجی، زن و مرد و بچه، سگ و گربه و پرنده گذشت.
جلوی یک مغازه ترمز کرد.
مارکو[۴] از لابهلای لوازم دستِدوم رد شد. جلوی مغازهاش به شاوز سلام کرد. شاوز از وانت پایین پرید. کارلوس هم پایین پرید. هر دو مشغولِ بازکردنِ طنابهای دور اسبابها شدند. مارکو جنسها را ورانداز کرد.
ماركو: «ماشین رختشویی نیاوردی؟»
شاوز: «دورِ بعدی.»
مارکو: «لاستیک چی شد؟ قرار بود لاستیک بیاری.»
شاوز: «گفتم بهت. صد دفه. من دیگه تو کارِ لاستیک نیستم.»
وقتی شاوز و کارلوس یخچال را هِنهِنکنان به داخل مغازه میبردند، مارکو از جایش تکان نخورد.
مارکو: «من دهتا یخچال دارم. بازم یخچال آوردی؟!»
شاوز: «نق نزن. ورش دار!»
شاوز میخواست یخچال را زمین بیندازد و کتکِ مفصلی به مارکو بزند، اما درعوض خطونشانهای خطرناکی برای او کشید؛ در دلش.
شاوز پولها را شمرد و در جیبش چپاند.
کارلوس: «گم نکنی یهو؟»
شاوز خواست بگوید: «فضولی نکن.»
منصرف شد و گفت: «بریم ناهار.»
شاوز نشست پشتِ رُل؛ پولها را از جیبش بیرون کشید. پیچید در دستمال و چپاند زیر صندلی. گوشی را از جیبش بیرون آورد و به ایزابلا خبر داد که اثاثیه را فروخته و پولش را نقد گرفته. نه. تختِخواب را هنوز رد نکرده. بعد هم به ایزابلا گفت که دوستش دارد. کارلوس مِنِس میخواست بفهمد که فروشِ تختخواب چه ربطی به عشق ایزابلا دارد. نگاه کرد به خیابان و دید که پرنده پرنمیزند.
ادامهی این داستان را میتوانید در شمارهی چهلونهم، آبان ۹۳ ببینید.