یک روز در ماه آوریل، روزی که صاف و آبی بود و شکوفههای زعفران باز شده بودند، جک هاتورن برادرش، دیوید، را زیر گرفت. تا لحظهی آخر هم میتوانست جلوی مرگ برادرش را بگیرد، کافی بود پا بکوبد روی ترمز تراکتور که با همهی قدکوتاهیاش پایش به آن میرسید؛ ولی نتوانسته بود فکر کند یا از آن بدتر، فکرهایش قروقاتی شده بودند و بهاینترتیب فقط تماشا کرده بود، چنانکه در طول زندگیاش بارها و بارها این اتفاق را در ذهنش تماشا کرد، بیاینکه تقریبا هیچوقت وضوح و قدرت این تصویرها کم شود. برادر کوچکتر سوارِ خیشِ زمینکوب بود، اگرچه هردو میدانستند نباید سوار شود. سوار این دستگاه دوتُنی که پشت تراکتور، لَخت و سنگین قِل میخورد و زمین شخمخورده را صاف میکرد. جک دوازدهساله بود و برادرش دیوید هفتساله. جیغ، جیغِ دیوید نبود – صدایی از دیوید درنیامد- جیغ خواهر پنجسالهشان بود که روی گلگیر تراکتور نشسته بود و به پشت سرش نگاه میکرد. جک که برگشت نگاه کرد، چرخهای غولآسای آهنی به لگن برادرش رسیده بود. جک همچنان به راهش ادامه داده بود، انگار که یکی از حیوانهای مزرعه له شده باشد، و همزمان فکر کرده بود اصلا شاید برادرش زنده بماند. از دهان دیوید خون پاشیده بود.
پدرشان را این حادثه تقریبا از پا درآورد. جک گاهی میدیدش که کف آغل گاوها درازبهدراز افتاده و ناتوان از بلندشدن، زار میزند. دیل هاتورن، پدرشان، مردی بود پراحساس و باهوش و بهذات سودازده. از عکسهای قدیمیاش خوب پیدا بود، با لبخندهای رازآلود و نگاههای خیره به افق. همهی فرزندانش را دوست داشت و اگر حواسش جمع بود، نمیتوانست از پسرش جک -که خودش را قاتل برادرش میدانست- بدش بیاید. ولی گاهی کم میآورد و قیافهاش طوری میشد انگار که پسرش را سرزنش میکند، اما در خودآگاهش فقط نفهمیِ خودش – و تا جایی که زیر پای اعتقاداتش خالی نشود- کائنات را سرزنش میکرد. ذهن دیل هاتورن در این لحظهها بهطرزی خشونتبار اینسو و آنسو میرفت، تقریبا ساعتبهساعت از اینرو به آنرو میشد و از ایمان مطلق به شدیدترین و سیاهترین شکل بیایمانی تاب برمیداشت. هر گوسالهی مریضی و هر مادهخوکی که نوزادِ خودش را میخورد، به نظرش مدرک قطعیِ تازهای بود دال بر اینکه آیینی که تمام عمر از آن پیروی کرده، دروغی بیشتر نبوده. با اینحال، استخوانبندی آدمها همه بهقاعده بود و در نظرش، تکتک ستارههای آسمان هم در نظم مطلق بهسر میبردند. تکلیفش روشن نبود؛ خشم از بیعدالتی خدا یک لحظه همهی وجودش را پُر میکرد، لحظهی بعد از فرط شک و شبهه به زانو درمیآمد.
سیگاری نبود ولی حالا گاهی شب تا صبح سیگار پشت سیگار میکشید. یکجا مینشست یا بیقرار و با عجله از این اتاق به آن اتاق میرفت و پشتِهم لاکیاسترایکز میکشید. یا سوار موتور هارلی دیویدسنِ مدل هشتادش میشد که غولآسا بود و رعدآسا، و همچنان که از خانه دور میشد، میخواست فراموش کند اما دیوانهوار به چیزهایی که باید پشتسر میگذاشت فکر میکرد -به خندهی دیوید وقتی یکروز کیک را توی مشتش له کرده بود، به اینکه چطور یکروز با مهارتی زودرس، صندلی سرهم کرده بود- یا برای صدمینبار به خودکشی فکر میکرد و با ترکیبی از وحشت و خشم، به دنبال دلیلی میگشت که قانعش کند پیچ بعدی را هم بپیچد و از سمت راستِ پل آهنیِ بعدی، یکراست پرواز نکند به سمت صخرههای خاکستریرنگِ روشن از مهتاب و به سمت آبهای سیاه زیر پایش؛ و مطلقا هیچ دلیلی پیدا نمیکرد جز اینکه خودکشیاش زنش و بچههای باقیماندهاش را هم از پا درمیآورد.
گاهی عقل و مسؤولیت را کنار میگذاشت و با افتادن در رابطههای عاطفی، چندوقتی همهچیز را فراموش میکرد. آن روزها هنوز جوان بود و خوشظاهر، و شعرخوانیاش در کلیساهای محلی و کلاسهای ادبی و انجمن همکاری کشاورزان گرانج سر زبانها بود (همهجور شعری داشت، از شعرهای جدی تا مطایبه). حضار حسابی تشویقش میکردند؛ کارگرهای خرمنکوب، پیرمردهای بیمارستان ویای و حتی یتیمهای نوانخانه که تخس بودند و شیطنت از چشمهایشان میبارید. او درحقیقت یک ستاره بود، قهرمانشاعر رمانتیکی در حد ظرفیت روزگار خودش و در حد غرب ایالت نیویورک. و فراتر از همهی اینها، هنوز چنان سرشار از درد و عذابِ تخفیفناپذیرِ وجدان بود که دل زنها ناخواسته برایش پر میزد. هرچند از هرچه قانون یا چیزی که زمانی فکر میکرد قانون است، میگریخت، باز با همهی جان و دلش، بیاینکه سوءنیتی داشته باشد، اندوهش را با اندوه آنها تاق میزد. گاهی چندینروز از مزرعه میرفت و کار را به جک و هر کس دیگری که در دسترس بود وا میگذاشت؛ همسایهای، خالهزادهی بزرگتری یا یکی از عموها و داییهای جک. هیچکس شکایتی نمیکرد، دستکم علنی شکایت نمیکرد. غریبهها ممکن بود محکومش کنند ولی از خانواده، هیچکس؛ جک که بههیچوجه نه، و حتی مادر جک هم نه. گرچه اندوه مادر جک تازگیها بیشتر شده بود. پیش از این اتفاق، دیل هاتورن همواره مردی وفادار بود و یکی از معقولترین و خوشمشربترین کشاورزهای بخش بهشمار میرفت. حالا هرقدر هم که عوض شده بود، هیچکس از او چیزی بیش از این نمیخواست که فقط دوام بیارد.
مادر جک پیش از حادثه زنی شاد بود -زنی اهل بگو و بخند و عاشقِ داستان تعریفکردن که خودش هم گاهی پیش از شعرخوانی شوهرش، با دستمال گلدار و صورتِ سیاهکردهاش آواز میخواند- ولی حالا شبها آنقدر گریه میکرد که دیگر رمق برایش نمیماند. غصه چنان از پا انداخته بودش که بهسختی میتوانست دستش را تکان بدهد. هرگاه موج تازهای از عذاب وجدان به جانش میزد، جک و خواهرش فیبی را به آغوش میکشید و هی خاطرجمعشان میکرد و تشویقشان میکرد و تحسینشان میکرد و دوباره و چندباره تاکید میکرد که بستگانشان چقدر به آنها افتخار میکنند، و اینطوری آنها -و خودش- را دلداری میداد. مثلا، یکبار از یکی از نقاشیهای فیبی تعریف کرد: «وای، فیبی، اگه عمهخانم بزرگ لوسی این رو میدید!» عمهخانم بزرگ لوسی، بین خانواده و دوستان معروف بود به نقاشیهایی که از خانوادهی شیرهای جنگل میکشید. مادر جک به جک و خواهرش مُسکنهای طولانیمدتتری هم تحمیل کرده بود: کلاس پیانو، و برای جک کلاس شیپور فرانسوی، کارهای فوق برنامه در مدرسه و کلیسا و علاوه بر همهی اینها، کارهای تمامنشدنی و خستهکنندهی روزمره هم بودند. به این دلیل که مادرشان در سیوچهارسالگی شخصیت قدرتمند قابل توجهی داشت -البته صرفنظر از اینکه این روزها همیشه در حال خوردن بود- و همچنین به این دلیل که زنی بود با ایمان مذهبی قوی و در سالهای فعالیت در کلیسا و تدریس در دبیرستان، دوستانی نزدیک و بیشتر به همان اندازه مذهبی پیدا کرده بود که مرتب با آنها نامهنگاری میکرد. اول او به آنها نامه مینوشت و بعد، آنها به او نامه مینوشتند و نامهها همیشه نیمی از صندوق نامهی پای تپه و همهی میزها و میز تحریر و طاقچهی این خانهی قدیمی بزرگ را پر میکردند و حالا این دوستان مرتب به او سر میزدند یا تلفن میکردند. به همهی این دلایل توانست گامبهگام از این فاجعه فاصله بگیرد و سرانجام، خانوادهاش را از نابودی نجات دهد. از مشکلاتش برای فرزندانش خیلی کم میگفت. درحقیقت، جز وقتهایی که پشت در بستهی اتاقش گریه میکرد، احساساتش را کاملا مخفی نگهمیداشت.
ادامهی این داستان را میتوانید در شمارهی چهلونهم، آبان ۹۳ ببینید.
*این داستان اولین بار در سال ۱۹۷۷ در مجلهی آتلانتیک چاپ شده و در سال ۱۹۸۷ در مجموعهیAmerican Short Story Master Pieces به انتخاب ریموند کارور منتشر شده است.