اولین مادهخام هر نویسندهای زندگی و احساسات شخصی خود اوست، اتفاقهایی واقعی که او به آنها پروبال میدهد و با تخیل میآمیزدشان. داستان خودزندگینامهای شاید اصطلاحی بهنسبت تازه باشد، اما بیشک از قدیمیترین سنتها در داستاننویسی است، و جالب اینجاست که این راه مشترک برای هر نویسندهای تجربهای متفاوت میآفریند. جاناتان فرنزن، داستاننویس پرآوازهی معاصر و نویسندهی کتاب «اصلاحات»، برندهی جایزهی کتاب سال آمریکا، در این متن درواقع از زندگی شخصیاش میگوید، از خانوادهاش، از ازدواج و طلاقش، از شرمی درونی که همیشه با خود داشته، و از اینکه چگونه همهی اینها با جهان داستانهایش پیوند خوردهاند.
دوست دارم در این نوشته از این حرف بزنم که چطور میشود به نویسندهی کتابی تبدیل شویم که محتاج نوشتنش هستیم. قبول دارم که با حرفزدن از اثر خودم و گفتن ماجرای گذارم از شکست به موفقیت، این خطر وجود دارد که بهنظر بیاید دارم خودم را تحویل میگیرم یا بیش از اندازه مجذوبِ خودم هستم. نه اینکه اگر نویسندهای به بهترین اثرش افتخار کند و زمان زیادی را صرف واکاوی زندگی خودش کند چیز خیلی عجیب یا نفرتانگیزی باشد، اما آیا باید دربارهی آن حرف هم بزند؟ زمان زیادی جواب من به این پرسش نه بود و ممکن است پاسخِ بلهی حالایم، شخصیتم را بد جلوه بدهد. اما درهرحال میخواهم راجع به رمانم، «اصلاحات» حرف بزنم و بخشی از دردسرهایی که از سر گذراندم تا به نویسندهی این اثر تبدیل شوم. همین اول کار به این موضوع اشاره میکنم که بخش بزرگی از این دردسرها -که فکر میکنم برای نویسندههایی که تماموکمال با مسالهی رمان درگیر شدهاند، همیشه پیش میآید- غلبه بر شرم، احساس گناه و افسردگی بود. این را هم اضافه میکنم که با گفتن این حرفها، شرمِ تازهای را تجربه خواهم کرد.
اولین کاری که باید اوایل دههی نود میکردم این بود که از ازدواجم خلاص شوم. شکستن پیمان و پیوندهای عاطفی وفاداری، برای کمتر کسی کار سادهای است و بهطور خاص در مورد من پیچیدهتر هم بود، چون من با نویسندهی دیگری ازدواج کرده بودم. پس و پشتِ ذهنم میدانستم که ما برای بستن پیمانِ تکهمسری تا پایان عمر، زیادی جوان و بیتجربه بودیم، اما جاهطلبی ادبی و آرمانگرایی رمانتیکم بر همه چیز پیروز شد. در پاییز ۱۹۸۲ ازدواج کردیم، وقتی تازه بیستوسه سالم شده بود و تصمیم گرفتیم مثل یک تیم باهم کار کنیم و شاهکارهای ادبی خلق کنیم. برنامهمان این بود که همهی عمر در کنار هم کار کنیم. بهنظر میآمد احتیاجی نیست برنامهی جایگزین داشته باشیم، همسرم یک نیویورکی بااستعداد و فرهیخته بود که بهنظر میآمد راهی جز موفقیت، آنهم به احتمال زیاد خیلی جلوتر از من، ندارد و من هم میدانستم که همیشه میتوانم گلیم خودم را از آب بکشم. و اینطور شد که هردوی ما سرگرم نوشتن رمان شدیم و وقتی هم زنم نتوانست رمانهایش را بفروشد، هردویمان متحیر و ناامید شدیم. وقتی در پاییز ۱۹۸۷ رمانم را فروختم، همزمان هم هیجانزده بودم و هم خیلی خیلی احساس گناه میکردم.
چارهای نداشتیم جز رفتن به شهرهای بزرگ و کوچکی در دو قاره. در همین حالواحوالِ رفتوآمد، به طریقی توانستم رمان دومم را بنویسم و منتشر کنم. این واقعیت را هم که من کموبیش موفقیتی کسب کرده بودم و زنم هنوز داشت تلاش میکرد رمان دومش را بنویسد، به بیعدالتی و نابرابریِ معمولِ جهان نسبت میدادم. بالاخره ما یک تیم بودیم -یک طرف ما بودیم، یک طرف دنیا- و من بهعنوان یک شوهر وظیفه داشتم زنم را باور کنم. به همین خاطر، بهجای اینکه از دستاوردهای خودم خوشحال باشم، از دنیا عصبانی و تلخکام بودم. رمان دومم، «حرکت قوی»، تلاشی بود برای به تصویر کشیدن حسوحال زندگیِ ما در آن دنیای تلخ. حالا که به عقب نگاه میکنم، هرچند هنوز به آن رمان افتخار میکنم، اما میتوانم ببینم پایان آن چطور با افکار امیدوارانهای که راجع به ازدواجم داشتم تحریف شده است: با وفاداریام. زنم موضوع را به این شکل نمیدید و این هم فقط باعث میشد بیشتر احساس گناه کنم. او یک بار -که خیلی خوب در ذهنم مانده- گفت من برای نوشتن این رمان از وجود او دزدی کردهام. غیر از این، بارها از من پرسید چرا شخصیتهای زن اصلی من همیشه یا کشته میشدند یا گلوله بهطرز وخیمی زخمیشان میکرد.
هزار و نهصد و نود و سه بدترین سال زندگیام بود. پدرم داشت میمرد، من و زنم بیپول شده بودیم و روزبهروز افسردهتر میشدیم. با این امید که خیلی زود پولی به چنگ بیاورم، فیلمنامهای راجع به یک زوج نوشتم، زوجی که بسیار شبیه ما دوتا بودند، باهم دست به دزدی میزدند، با دیگران معاشرت میکردند اما درنهایت خوشوخرم و در کنار هم پیروزی عشقِ ابدی را جشن میگرفتند. در این مرحله حتی خودم هم متوجه بودم که وفاداریام به ازدواج، اثرم را تحریف میکند. اما این باعث نشد دست از طراحی پِیرنگ یک رمان جدید بردارم؛ «اصلاحات»، رمانی که در آن مرد جوانی مثل خودم از غرب میانه[۱] بهخاطر قتلی که زنش مرتکب شده، بیستسال زندانی میشود.
خوشبختانه، پیش از آنکه من و زنم خودمان یا کس دیگری را بکشیم، واقعیت خودش را کشید وسط ماجرا. این واقعیت شکلهای مختلفی به خود گرفت. یکی از آنها این بود که به شکل غیرقابل انکاری دیگر نمیتوانستیم زندگیِ باهممان را تحمل کنیم. یکی دیگر چندتایی دوستیِ ادبی بود که من بالاخره خارج از حوزهی ازدواجم دستوپا کرده بودم. سومین شکل واقعیت و مهمتر از همه، نیاز فوریمان به پول بود. از آنجا که هالیوود چندان علاقهای به فیلمنامهای که بوی مسائل شخصی از آن به مشام برسد، (و شباهت درستودرمانی هم به فیلم شوخی با دیک و جین داشته باشد)نداشت، مجبور شدم سراغ روزنامهنگاری بروم و چیزی نگذشت که نیویورکتایمز سفارش مقالهای راجع به وضعیت خطیر داستان آمریکایی به من داد. وقتی داشتم برای این مقاله تحقیق میکردم با بعضی از اسطورههای قدیمیام، ازجمله دان دلیلو آشنا شدم و فهمیدم که من نهتنها عضو گروه دونفرهی خودم و زنم هستم، بلکه به جامعهی بسیار بزرگتر و کماکان مهم خوانندهها و نویسندهها هم تعلق دارم و کشف مهمم این بود که نسبت به این جامعه هم مسؤولیتهایی دارم و بهاش کمی وفاداری بدهکارم.
به محض اینکه مهر و موم ازدواجم در این گیر و دار شکست، همهچیز خیلی سریع از هم پاشید. آخرهای سال ۱۹۹۴، دیگر هرکدامِ ما آپارتمان خودمان را در نیویورک داشتیم و بالاخره زندگیِ یکنفرهای را که شاید باید در دههی بیست زندگیمان از سر میگذراندیم، تجربه کردیم. این موضوع میبایست شادیآور و رهاییبخش میبود، اما من هنوز هم کابوسوار احساس گناه میکردم. وفاداری، بهخصوص به خانواده، برای من ارزشی بنیادین است. وفاداری تا سرحد مرگ همیشه به زندگی من معنا داده است. به گمانم آدمهایی که کمتر گرفتارِ وفاداری هستند، بهعنوان داستاننویس هم زندگی راحتتری دارند، اما همهی نویسندههای جدی، کم یا بیش، در مراحلی از زندگیشان با ملزوماتِ متناقض «هنر خوب» و «انسان خوب» دستوپنجه نرم میکنند. تا زمانی که متاهل بودم، سعی میکردم با اجتناب از نوشتن از خود، این کشمکش را از خودم دور نگهدارم -در هیچیک از دو رمان اولم یک صحنه هم وجود ندارد که از زندگیام گرفته باشم- و همچنین با ساختن پیرنگهایی پر از دغدغههای روشنفکرانه و اجتماعی هم همین کار را میکردم.
ادامهی این مطلب را میتوانید در شمارهی چهلونهم، آبان ۹۳ ببینید.
*این متن در سال ۲۰۱۰ با عنوان On Autobiographical Fiction در کتاب Farther Away: Essays چاپ شده است. بخش اول این مقاله اسفند ۹۲ و فروردین ۹۳ در مجلهی داستان، با عنوان «بعدی، لطفا» چاپ شده است.