اینکه نشریهای ادبی و داستانی به شمارهی پنجاه میرسد، در طول مدت انتشار محبوبیتش را بین خوانندگانش حفظ میکند و در هر شماره طیف جدیدی از مخاطبان را با خودش همراه میکند، نتیجهی اعتماد و همفکری و همراهی طیف وسیعی از نویسندگان و هنرمندان و صاحبنظران است که فکر، هنر و اثر خود را بیدریغ در خدمت تولید یک محصول فرهنگی جمعی گذاشتهاند. به مناسبت پنجاهمین شمارهی ماهنامهی داستان همشهری، از تعدادی از این همراهان خواستیم با نوشتن یادداشتهایی کوتاه، دیدگاهشان را دربارهی مجلهی داستان بیان کنند.

به خاطر شغلم زیاد روزنامه و مجله دریافت میکنم. سالهاست که هر روز صبح پستچي سه چهار روزنامه را رايگان به آدرس منزلم ميآورد. بعضي از اين روزنامهها بیش از یکدهه است که ميآيند. بعضی پس از سالها يکباره قطع ميشوند. نه به دلیل تعطیل یا توقیف، به هر دلیلی ارسالش برای من قطع می شود. حوصلهي پیگیری هم ندارم. عادت کردهام به هیچکدامشان وابسته نشوم.
حجم بستههای پستیام در دانشگاه خيلي بيشتر از اينهاست. اين وضعيت من نيست. همهي مدرسان علوم ارتباطات چنين شرایطی دارند. روزنامهها و مجلات زیادی به دفترشان میرسد. اما من هم مثل بقيهي ايرانيها يک اميد زندگي مشخص دارم (گزارش سال ۲۰۱۱، اميد زندگي ايرانيان را هفتادوسهسال برآورد کرده) که اگر ضربدر تعداد روزهاي سال کنيم و يک سومش را که مربوط به ساعات خوابم ميشود کم کنيم، عددي بهدست ميآيد که به موجب آن نبايد فرستندگان اينهمه نشريه متوقع باشند که همهي آنها را بخوانم. ضمن اينکه تحولات سياسي و اجتماعي اين جامعهي در حال گذار بهگونهاي است که ممکن است شما در یکسال، بعد از يکساعت تمرکز روي يک روزنامهي صبح، دلتان نيايد آن را زمين بگذاريد و در سال ديگر، بعد از دهدقيقه جستوجو در همان روزنامه، چيز بيشتري براي خواندن نيابيد.
اواخر نيمسال تحصیلی دوسال قبل و در آستانهي تابستان، يکروز در ميان بستههای پستی دريافتي در دانشگاه و لابهلاي چند مجلهي علمي پژوهشي و علميـترويجي و علميـتخصصيِ واقعي و تا حدي واقعي و دروغي و خيلي دروغي، دو سه نسخه از مجلهای را دیدم بهنام «داستان». چون ميخواهم صادق باشم، بايد اقرار کنم که تا آن روز نه اين مجله را نه ديده بودم و نه اسمش را شنيده بودم. البته ممکن است در آگهيهاي روزنامهي همشهري که يکي از همان روزنامههاي دريافتي است، تصوير روي جلد يکي از شمارهها به چشمم خورده باشد، اما آن آگهي مثل هزاران آگهي ديگر روزنامهها، در ذهن من همانجا رفته بود که بقيه رفته بودند. آن روز خواستم آن چند نسخه را روي چيزهاي ديگري بگذارم که در دستهاي قرار ميگرفت که همکار محترم نظافتچي آنها را از میز من دور ميکرد. ولي در يک لحظه تصوير کمي غيرعاديِ روي جلد يکي از اين سه نسخه کنجکاوي مرا برانگیخت. برداشتم و ورق زدم. ديدم مثل برخي سررسيدنامهها که گوشهي هر فصل را به يک رنگ چاپ ميکنند، گوشهي هر چندصفحهاش يک رنگ است. ببخشيد، با خودم گفتم: «این هم از قرتيبازيهاي مجلهاي است که ولخرجي ميکند و صفحات تمامرنگي چاپ ميکند.» اما همين سبب شد که سريع بفهمم هر رنگ، مشخصهي آغاز و پايان يک داستان کوتاه است. کنجکاويام بيشتر شد. ولي با خودم فکر کردم کلي رساله و مقاله روی دستم مانده که بايد بخوانم. ايکاش جواني و روزگار خواندنِ رمانها و کتابهاي کرايهاي روزي دهشاهيِ کتابفروشيِ روبهروي مسجد فخريهي خيابان اميريهي تهران بود که براي آنکه دهشاهي را به اصطلاح حرام نکنم، بعضي روزها يکنفس دوازدهساعت میخواندم تا یک رمان را تمام ميکردم. کاري نداشتم که داستان هاي شرلوک هولمز است يا «آناکارنينا» يا «بوفکور».
اما آن سالها رفته است و اکنون همهي ما غرق شدهايم در بيبيسي و امبيسي و سيانان و يورو نيوز و از این حرفها و دورشدن از کتاب، بهویژه کتاب داستان، آنهم درشغل من. (اینجا در آمریکا وضع بدتر است و مردم میتوانند با خرید گیرندههای هوشمند تلویزیون و به کمک سرعت فوقالعادهي اینترنت اجازه دهند که طبق سلیقهشان، سفرهي مصرف رسانهای برایشان پهن شود). اما آن روز و همان تورق کوتاه و مرور خاطرات سالهاي دور باعث شد آن سه نسخه مجلهي داستان همشهری از دست همکار محترم نظافتچي نجات يابد. راهحل پس از نجات آن بود که آن سه نسخه را به کلبهي کوچکي که در روستاي مشا دارم، ببرم. با این فکر که خودم که وقت ندارم، شايد برخي از ميهمانانم آنجا بخواهند قبل از خواب چيزي بخوانند. يک داستان کوتاه گاهی ميتواند کارساز باشد.
مجله را بردم آنجا، اما تا يکماه بعد، با اينکه آن سه نسخه کاملا در معرض ديد بود، هيچ ميهماني را نديدم که تماشای چشماندازهاي زيباي طبيعت دشت مشا در روز و تماشای تلويزيون را در شب کنار بگذارد و سراغ اين مجلهها برود.
يک شب که حوصلهي ديدن صدها فرستندهي ريز و درشت را نداشتم و براي خواندن پاياننامهي ارشد و رسالهي دکتري و کارهاي ديگري از اين قبيل هم آماده نبودم و خوابم هم نميآمد، رفتم سراغ يکي از اين مجلهها که يک ماهي بود آنجا جاخوش کرده بودند.
وقتي اولين قصه را تمام کردم، حالم مثل آدمي بود که دارد عزيز گمشدهاي را میبیند که در خاطراتی خيلي دور نشسته است. شانزده، هفدهسالگيام را ميديدم که توي يکي از اتاقهاي حياط پردرخت و هواي پاک آن روزهاي خيابان اميريه، کوچهي انتظامالسلطنهي تهران دارد با ولع قصهاي از «کتاب هفته»ي شاملو را ميخواند که دستدومِ چند نسخهاي از آن را به قيمت ارزان، از دستفروش کنار پلههاي نوروزخان در بازار تهران خريده است.
اکنون در روزگاري که صدها کانال تلويزيوني، لحظههاي شما را ميقاپند، عادت کردهايد که آناکارنيناي تولستوي را آنگونه ببينيد که کارگردان انتخاب کرده، اما من در کوچهي انتظامالسطنه، آنا کارنينا را آنگونه ميديدم که ذهنم خلق ميکرد. در صفحات اوليهي قصهي او، چهرهاش محو بود، سايه بود، مجازي بود. اما همانطور که صفحات کتاب جلو ميرفت، چهره واضحتر ميشد، وقتي کتاب تمام ميشد، اگر توي خيابان ميديدمش سريع ميشناختمش. او آنا کارنينايي بود که فقط من ديده بودمش. حالا آن شب در روستاي مشا، بعد از چنددهه اين اتفاق تکرار شده بود.
ما در ارتباطات اصطلاح Context را داريم. زمينه، ساختار فيزيکيِ جايي و حالوهواي جايي است که آدمها باهم ارتباط برقرار ميکنند. اين دو از آن جهت مهماند که بر ارتباط اثر ميگذارند. حتما تجربه کردهايد وقتي دونفر در حال صحبت وارد آسانسور ميشوند، ادامهي ارتباطشان يک جوري ميشود. يا وقتي جلوي غسالخانهي بهشت زهرا منتظر ايستادهايد که پدر يکي از همکارانتان را کفن شده براي دفن بيرون بياورند، ميبينيد نوع ارتباط شما و يکي ديگر از همکارانتان يک جوري متفاوت از هنگامي است که توي محل کارتان برای هم جوک تعریف ميکرديد. همهي اين ها تقصير زمينه است. آن شب نيز فکر کردم شايد تقصير مشا بوده باشد. براي اينکه اين حدس را بتوانم آزمايش کنم، راهش اين بود که یکبار که تهران هستم، کارهاي بيهوده را کنار بگذارم و مجلهي داستان را بخوانم. یک بعدازظهر روز تعطیل این کار را کردم و دیدم آن کارخانهي خلق آنا کارنينا، آنجا هم راهميافتد، فقط چرخدندههایش ابتدا قرچقرچ میکند و روغنکاری میخواهد.
اکنون که چهارماهی است برای فرصت مطالعاتی بیرون از ایرانام، بدم نمی آید که گاهی، مخصوصا قبل از خواب اینجا باشد. جایش خالی است. پایدار باشید.

مجلهی داستان خواندنی است، دیدنی است، طراحیِ گرافیکِ خوب دارد، حتی اگر فرصت نداشته باشی همهی قصهها و ترجمهها را هم بخوانی، حتما یکبار تا آخر یکيک صفحات را مرور میکنی و عکسها و کارتونها را میبینی و حالت بهتر میشود.
شاید همهی این دلایل است که مجلهی داستان را ماندگار کرده است. همیشه در نوشتهها و گفتهها بارها تکرار کردهام که ملاك نفاست یک کتاب یا مجلهی خوب و نفیس، آن نیست که حتما گرانقیمت باشد. هر کتاب یا مجلهای با طراحی و مدیریت هنریِ درست، با ارزانترین مصالح و مواد چاپی هم میتواند نفیس باشد.
مجلهی داستان نفیس است. با اینکه گران نیست.

۱. همشهری داستان را دوست دارم. دوستداشتن دلیل نمیخواهد و اگر بخواهد، من هزار دلیل دارم. مثل سادگی و بیپیرایگی در همهچیز که عین زیبایی است، دلبرانگی روایت آدمهایی که میشناسیم یا نمیشناسیم. شغلهایی که دوست میداریم یا نمیداریم. داستانهایی که خواندنشان مثل بستنی نانی ذائقهي ما را به بازی میگیرند. یا آن ترجمههای سلیس و روان، آن لذتهای سرخوشانه از خواندن یکی پس از دیگریِ داستانهایی مثل آبنباتچوبی که یادمان میاندازند باید پنجره را باز کرد حتی اگر هوا، چندان دلپذیر نیست. یا اصلا آن آقای عزیز کامبیز درمبخش که معلوم نیست آن خیالهای عجیبوغریب را از کجا میآورد که از واقعیت نزدیکتر است.
۲ـ با ادب و احترام بهسزا نسبت به همکاران ارجمندم در کتاب هفته، امیدوارم عمر پنجاه شماره به پانصد برسد.
۳ـ تکلیف چگونگيِ بود و نبود رسانهها را جوانها تعیین میکنند. آنهم در سرزمینی که بازیگر و تماشاگر رسانهها هم خود آنان هستند. از بس که شکاف نسلی عمیق است. ازدواج نمیکنند چون نمیخواهند طلاق بگیرند. بچهدار نمیشوند چون نمیخواهند بچهي طلاق داشته باشند. بنابراین از آنجایی که معنای زندگی در این قطعه از زمین برای آنان این است که پیاپی هرچه را که با آن برخورد میکنند به صراحت شعلهور کنند، پس پیاپی ترک عادت میکنند. یعنی ممکن است ناگهان کتاب داستان را تیراژ اول همهي ماهنامهها کنند و چون از عادت بیزارند و به همین دلیل هم از بزرگترها که عمیقا عادتپذیر شدهاند عمیقا دلخورند، ناگهان ممکن است ترک عادت کنند. بنابراین همیشه نمیشود در طول ساحل راه رفت و باید گاهی دل به دریا زد. پس علیرغم جذابیت آشکار و پنهان همهي قطعات پازل مجله داستان که من دوستش دارم، بهنظر میرسد باید خودتان را هر فصل دستکاری کنید. یعنی بعضی از عادتها را رها کنید. این گفته شاید به معنای بهتر شدن نباشد، فقط باید تغییر داد. چون جوانان دائم در هجوم بیامان دیدن و خواندنهای نو به نو هستند و فرصت عادتکردن ندارند.
۴ـ آیا باید موضوع، محتوا، زاویهدید و فرم را تغییر داد؟ و این یعنی بهینهسازی برای فزونی مخاطب و تیراژ؟ میشود گفت نه. اما میدانم وقتی عادت به فکر کردن، عادت به خوب بودن، عادت به زیبا بودن تبدیل به ترک عادت شده است، تغییر اجتنابناپذیر است. گرچه ضرورتی به تغییر احساس نکنیم و این از شگفتیهای زمانهي ماست. آیا باید یاد بگیریم دوست داشتن لزوما دلیل با تو بودن نیست؟ نه در مورد مجلهي داستان اینگونه نیست، سوگند میخورم تا همیشهها و بهاران دوستت دارم.

كلاس داستان همشهري یک كلاس كوچولو است كه ماهي يكبار درش به روي داستاندوستان باز ميشود.
اين مجلهی خوشدست و خوشقواره از نشريههاي اعتباري (فنيـتخصصي) ماست كه جاي خودش را روي دكههاي روزنامهفروشي باز كرده است. دكههايي كه در آنها نشريههاي تيراژي (زرد) از سروكول هم بالا ميروند.
اولين حس مشتري مجله داستان اين است كه با اين مجله به دنياي داستان تعلق پيدا ميكند. اين احساس فرصتهاي تازهاي را از سوي مخاطبان براي اين كتاب فراهم ميكند. نوآوري و خلاقيتها اولين ايدههايياند كه مشتريان به مجله داستان ميدهند. چون وقت زيادي صرف مطالعهي اين كوچولوي داستانگو ميكنند. به همينخاطر است كه نشريههاي اعتباري بدون همفكري با مشتريان خود مشكل ميتوانند به زندگيشان ادامه دهند. مثل هر مشتري آرزو ميكنم مجله داستان همشهري مهارتهاي يك داستانگوي حرفهاي را بيشتر بهكار ببرد. ايرادي ندارد كه ايدههاي بلندپروازانهاي هم داشته باشد. اين حق هر نشريهاي است، به شرط آنكه نگاه از نگاه مشترياش برندارد.
براي همهي شما در طول این پنجاه شماره آرزوي موفقيت كردهام و از این به بعد هم خواهم كرد.

بخت و اقبال داستان کوتاه در مقایسه با رمان، چندان بلند نیست. این گونهي داستانی که مناسب نشر در مطبوعات است، خوانندهي خاص دارد و از همین رو همهي نشریات درهای خود را به روی داستان کوتاه باز نمیکنند. داستان همشهری در چهلونه شمارهای که منتشر شده، خانهي دربستِ داستان کوتاه بوده که پیشتر سرگردانِ این مجله و آن مجله بود و گاهی پشت درهای بسته میماند. گردانندگانش در این چندسال نشان دادهاند که با وجود همهي محدودیتها، مصمماند این چراغ را برای داستان کوتاه روشن نگهدارند و هوای تازهای وارد فضای راکد ادبیات داستانی ما کنند. ذوق و سلیقهي نوگرا و رویکرد داستانمدار و جستوجوگر دستاندرکاران این نشریه، در کنار استمرار و انتشار مرتب و حرفهای، خوانندگان ثابتی را جذب کرده و موفق شده مجلهی داستان را به میان داستانخوانهای دور از مرکز هم ببرد. در زمانهي تیراژهای پانصدتایی و هزارتایی، این موفقیت کوچکی نیست.
داستانخوانهای ما میدانند که کمتر مجلهای تمام صفحاتش را به این گونهي ادبی اختصاص میدهد، بهویژه در فضایی چنین سیاستزده که نفسِ ادبیات را به شماره انداخته است. همین است که این فرصت را قدر میدانند، فرصتی که بهآسانی محقق نشده و چهبسیار جستوجوها، نوشتنها و ویراستنها به همراه داشته است.
نوآوری در وجوه مختلف از ویژگیهای جذاب این مجله است، از افزودن فصلهای تازه گرفته تا معرفی نویسندگان جدید و آرایش چشمنواز صفحات و انتخاب تصاویر مناسب. داستان همشهری در طول عمر چهار، پنجسالهاش همیشه فضایی در اختیار نویسندگان و مترجمان جوان قرار داده تا بتوانند کارشان را در بوتهي تجربه محک بزنند. باشد که دیر بپاید و سالها چراغ داستان کوتاه را برای ادبیات ما روشن نگهدارد.

اين را كه اولينبار كي با مجلهي داستان آشنا شدم، خيلي دقيق بهياد نميآورم، اما يقين دارم عكس روي جلد مجله وسوسهي خريدن آن را در من ايجاد كرد، البته هيچوقت فكر نميكردم اين مجله تبديل يكي از لوازم همراه من بشود، مثل دستهكليدها، كيف پولم و يا موبايلم.
قطع كوچك مجله و داستانهاي كوتاهش كه ميتواني آن را توي تاكسي، مترو و يا هنگام خوابيدن بخواني جذابترش كرده، تا حالا چندبار هم آن را به دوستانم هديه كردهام.
خواندن داستان را از كلاس چهارم دبستان شروع كردم. درست زماني كه براي اولينبار عضو كتابخانهي كانون پرورش فكري يا پارك لالهي فعلي شدم، ميبايست مسير طولاني خيابان سزاوار در نزديكي دانشگاه تهران را تا پارك لاله پياده ميرفتم. هربار يك يا دو كتاب از كتابخانه امانت ميگرفتم و اگر دير كتابها را تحويل ميدادم بايد جريمه هم ميپرداختم، عاشق كتابهاي طلايي بودم. «غول يكچشم»، «لوبياي سحرآميز» و بعدا داستانهاي ژولورن، مجموعهي «قصههاي خوب براي بچههاي خوب»، «اولدوز و كلاغها» و «ماهي سياه كوچولو». البته هيچوقت هوس نوشتن داستان نكردم، شايد علاقه به عكاسي كه خودش يك نوع داستانگويي است، از نوشتن بينيازم كرده اما اين علاقه نتوانسته مرا از داستان خواندن دور كند.
انتشار پنجاهمين شمارهي مجلهي دوستداشتني داستان همشهري را به همهي دستاندركاران اين مجله تبريك ميگويم و آرزو ميكنم در جشن انتشار يكصدمين شمارهي آن هم شركت كنم.

از بختیاری ماست که در زمانهای زندگی میکنیم که مجلهی داستان چاپ میشود. نه بهخاطر اینکه داستان مجلهی خوبی است یا خانهای برای داستاننویسها، بهخاطر اینکه يك مجلهی ادبی به شمارهي پنجاهم رسیده و وقتی کاری اینقدر دوام میآورد، باید جشن گرفت. شیرینی و شربت گرفت و در خیابان مهمانی داد.
وقتی مجله به دستم میرسد از داستانها تا روایتهای داستانی و مستند و دربارهی داستان را میخوانم، واقعا اولویتی در انتخاب ندارم، از هر جایی که مجله را باز کنم، میخوانم و بعد برمیگردم باقی مطالب را میبینم. خیلی وقتها فکر میکنم مجلهی داستان مجلهی خوبی است؛ بعضی وقتها هم فکر میکنم میتواند مجلهی بهتری باشد. اما همیشه فکر میکنم دوام این مجله واقعا مهم است و جای رقيب این مجله خالی است. اين مجله احتیاج به رقیبی دارد تا کیفیتهایش را همیشه بالا نگهدارد.
آرزوی من دوام مجلهي داستان و چاپشدن مجلههای دیگری به خوبی مجلهي داستان است.

اتفاقهاي خوب در اين روزگار خيلي كم پيش ميآيند و آشنايي با بچههاي تحريريهي همشهري داستان برايم يكي از بهترينها بود.
به بودن شما عزيزان افتخار ميكنم و براي تكتكتان بهترينها آرزو را دارم.

انتشار پنجاهمين شمار هي مجلهی داستان را تبریک میگویم. داستان، شاید تنها مجلهای است که معمولا همهي مطالبش برایم جالب است و میخوانم و نیازی به انتخاب میان مطالب نیست. از دید ویژگیهای دیداری، عکسها و طرحهای نابی در هر شماره دارد و طراحی صفحهاش را هم دوست دارم. بحثهای نظری مجله هم سعی در پلزدن میان متون نظریِ دشوارخوان و جامعهی مخاطب دارد.
اما آنچه برای من از همهی اینها مهمتر است، این است که مجلهی داستان مفهوم داستان (یا بهتر است بگوییم روایت) را در افقی گسترده میبیند و بررسی میکند. در داستان، تنها با داستان بهعنوان گونهاي ادبی (ژانر) روبهرو نیستیم. مجله همواره از همان شمارهی نخست از روایت در نوشتههای تاریخی، عکس، اسناد، تجربههای فردی و طرحهای گرافیکی سراغ میگیرد. مجلهی داستان بهدرستی پسِ هر تجربهی کوچک و بزرگ زندگی روزمره روايتي میبیند، چون روایت در پس همهی تعبیرها و تفسیرهای ما از عالم جریان دارد. من روايتپردازی را فرآيند معنیسازی زندگی مینامم، اينكه با چگونگی انتخاب وقايع و چيدن آنها، به زندگیِ خود معنی میدهيم. مجلهي داستان همشهری هرماه به یادمان میآورد که چگونه به زندگی پرشتاب و آشفتهمان به یاری داستان سامان میدهیم. بهواسطهی این روایتهاست که دنیا را میشناسیم و نمونهای از این دنیاها را در دنیای مجازی داستان بازتولید میکنیم.با آرزوی تداوم مجله داستان.

معروف است که از بزرگی پرسیدند: «چرا اینهمه شور و شیون و سروصدا برای مصیبت کربلا؟» پاسخ داد: «به سبب تجربهي غدیر. ما دیدیم موضوعی چنان واضح و آشکار را که همه به آن اعتراف داشتند، برخی بهراحتی منکر شدند چون برایش سروصدا نکردیم، برای همین محرم را با شور و شیون و سروصدا و علم و کتل و دسته و تعزیه میگذرانیم تا کسی نتواند انکارش کند.»
درحقیقت، پشت نکتهی ظریفی که در این پاسخ هست یک واقعیت قابلفهم پنهان شده و آن اینکه هر داستانی که گفته شود و شنیدنی هم گفته شود، میماند، هر داستانی که نوشته شود و خواندنی هم نوشته شود به نسلهای بعد میرسد. و چون داستان محرم را بهتر گفتهایم، برجا مانده و قرنها سینهبهسینه و دلبهدل با آتش فروزانش جانها را برافروخته است.
در این دنیای بزرگ و پرآشوب هرکسی برای خودش دنیایی دارد. هر کسی در نفسکشیدنش، در نگاهش، در فهمش از زندگی، در شناختش از هستی، برای خودش عالمی است و هر کسی داستانی دارد خواندنی و شنیدنی، اما هر کسی روایتگر خوبی نیست. و در این میان هرکه داستانش را خواندنیتر روایت کند، ماندگار تر خواهد شد.
چه بسیار دنیاهای زیبا که راهی به کشفشان نداریم چون درست روایت نشدهاند و چهبسا مظلومیتها و دردها و رنجها و حرمانها که صدایشان به گوشها نمیرسد چون بهخوبی داستانشان را ننوشتهاند. این یک حقیقت غیر قابل انکار است که اگر داستانمان را خودمان چنان که هست ننویسیم، دیگران آن را چنان که دوست دارند خواهند نوشت. حتی خدا هم با همهي خداییاش از این قاعده مستثنی نیست! خدا هم داستان گفت و از پیامبرش خواست داستان درست حق را روایت کند تا روایت شیطان جای روایت او را نگیرد.
در زندگی آشفتهي امروزي که بیش از هر زمان به آشنایی و دوستی و مهرورزی نیازمندیم، مجله داستان باب گفتوگو و آشنایی را میگشاید؛ و در شرایط خشم و سرخوردگی، نوشتن و روایتکردن نوعی تخلیهي روانی است برای آرامشدنها و آغاز آشناییها و مهربانیها و دوستیها.
دریغ و حسرت که در چنین روزگاری و در تندباد نامهربانیها و نادوستیها، فرصتهای نوشتن و یادگیری مهارتهای روایتگری روزبهروز کمتر میشوند. هرچه میگذرد کمتر از کلاسهای کتابخوانی مدارس و درس انشا و مسابقات نویسندگی و روزنامهدیواری و… خبری هست و شما در چنین زمانی که نوشتن و خواندن و داستان گفتن و داستان خواندن مظلوم است، باب داستان را گشودهاید و در زمانهای که برخی اصرار دارند همین رمق باقیماندهي فرهنگی را از جامعه بگیرند، ثابت کردید روزنامهنگاری نمرده و مردم از خواندن و نوشتن رویگردان نیستند. این فرصت مجالی بسیار مغتنم است و این پنجره امیدی بسیار گرانبهاست. خدا کند که همچنان این پنجره باز بماند و پیاپی نقشهای دلپذیر و مناظر دلنشین و زیبا در قاب چشم خوانندگانش بنشاند.

سال ۹۱ فیلمی ساختم به اسم «سربهمهر» که یکی از صحنههایش در پردیس سینمایی ملت فیلمبرداری شد و صحنههای زیادی هم در مجموعهی برج میلاد و متروي تهران داشت. خلاصه اینکه مکانهای مربوط به تهران و شهرداری در فیلم آنقدر زیاد بود که باعث شد بعضیها فکر کنند ما از شهرداری بودجه گرفتهایم، درحالیکه اقتضائات داستانی و هنری ایجاب میکرد از این اماکن استفاده کنیم. اما در یکی از صحنههای فیلم چیزی بود که آنهم به شهرداری مربوط میشد ولی هیچ ربط مستقیمی به اقتضائات هنری و داستان فیلم نداشت؛ در آن صحنه، دست یکی از شخصیتهای اصلی فیلم، مجلهی داستان همشهری بود که باعث میشد فرضیهي پولگرفتن از شهرداری محکم و تقویت شود. واقعیت این بود که ما از هیچجا بودجهای نگرفته بودیم. ولی چه باک! من داستان همشهری را داده بودم دست هنرپیشه، نه فقط برای اینکه خودم در مجلهي داستان مینوشتم، بلکه چون از این مجله خوشم میآمد.
داستان جزو علاقهمندیهایم بوده و هست؛ تکتک شمارههای این نشریه برایم از جهات گوناگون مهماند و اینکه توانسته به شمارهي پنجاه برسد، برایم واقعا ارزشمنداست.
برای همهي عزیزان و همکاران و نویسندگان نشریه و برای سردبیران قبلی و فعلی و همهی باعثوبانیان مجلهي داستان آرزوی موفقیت دارم. مستدام باشید.