تجارت و کسبوکار یا همان چیزی که در انگلیسی بیزینس نامیده میشود، برای خودش دنیایی دارد با مختصات ویژه که انواع خاصی از روحیه و کاراکتر را میطلبد و میپرورد. اینکه آیا چنین روحیهای از اساس با هنر و آفرینش هنری در تضاد است یا نه، بحث مفصل و پیچیدهای است، اما شمیم مستقیمی در متن پیش رو، شمهای از تقابل این دو دنیا را از دریچهی تجربههایش روایت کرده است.
دوست قديمي بعد از اينكه از كافه بيرون آمديم، سيگاري روشنکرد و لبخند شيريني زد و گفت: «حواست هست كه ما حداقل پانزدهسال است همين حرفها را ميزنيم؟» و هردو خنديديم.
راست ميگفت. ما هرچندوقت يكبار كنار هم مينشينيم و همين حرفها را ميزنيم. هر چند وقت يكبار به همديگر ميگوييم: «چرا نشود؟ ما هم ميتوانيم. بزن، بكوب، نترس، برو جلو، فلان كار را بكن، فلان كار را نكن.» هميشه يكيمان از طرف «ماركت» آنيكي را متهم ميكند كه اصلا توي «باغ» نيست و نميداند اوضاع از چه قرار است. به هم توپوتشر ميزنيم كه دورهی زحمت و كار سخت گذشته و حالا بايد فقط مترصد فرصتها بود و درست عمل كرد. طوري صحبت ميكنيم كه باورمان شود آن بيرون پر از فرصت است و وقتي آدمهايي با نصف هوش ما و یکدهم سواد ما یکشبه توانستهاند به جايي برسند، پس ما فقط بايد خودمان را باور كنيم. هر دفعه يكيمان به آنيكي ميگويد: «احمق! فرصت خوبي است. اگر درست عمل كني ميتواني با همين پروژه، خودت را ببندي.» و سعي ميكند شرايط را طوري تحليل كند كه از حداقل كار، حداكثر سود عايد طرف مقابل شود: «حتما برو فلان كس را ببين، حتما فلان حرف را بگو، حتما با قاطعيت فلان كلمه را بهكار ببر،…» هميشه اشتباههاي زيادي را كه مرتكب شدهايم، به هم يادآوري ميكنيم؛ فرصتهايي را كه از كف دادهايم. وقتهايي را كه تلف كردهايم. شناخت خوبي كه از روحيات و زندگي هم داريم، باعث ميشود موقع حرفزدن توي خال بزنيم و حاشيهی بيخود نرويم.
همين دفعه که توي كافه نشسته بوديم، صحبت از پروژهي بزرگي شد كه من داشتم مذاكراتش را پيش ميبردم. اين هم از همان پروژهها بود كه از روز اول فكر ميكرديم ميتوانيم با آن خودمان را ببنديم.
ادامهی این روایت را میتوانید در شمارهی پنجاهم، آذر ۹۳ بخوانید.