درازشب است. عشق مرا به گروگان گرفته. خورشيد را ميخواهم. افسوس که در روشنايي برهنه شده، ناپارساییها ميكند. با كه سخن ميگويم، از تاريكي گنگ، چه ميپرسم؟ كه اين دست بخت روزگاران است، پيشتر، در سرزمين شب به تخت تاريكي بودم، مهرگ را ديدم، دلدوانيها كردم، خواستگار شدم، خورشيد كنيز من باشد، در چنين درازشب كه ابرها شكرِ سرد ميپاشند.
كسي نيست زمين خوردن مرا ببيند. بهسرعت بلند ميشوم، برفهايم را ميتكانم. بدوبدو ميروم در را باز ميكنم. سلطان و سياه با موتور آمدهاند. ترك موتورسيكلتشان درخت ليموشيريني است. سياه دست روي كمرش ميگذارد و ميگويد: «تا اينجا برف آمده.» سلطان موتورسيكلت را به ديوار حياط تكيه ميدهد، دستهايش را ها ميكند، ميگويد: «سرما هار شده، هرجا ميري، سر رات يا برفه يا هندونه، بگو خاك پيدا كردن، بذارن تو يه گلدون بزرگ، خاك پيدا نكردن، ريشههاش رو بشورن، همينجوري با ريشه بذارن. تو عروسي، شب، داماد جلوي مهمونا يكيش رو بچينه، پوست بكنه، بده عروس، عروس زود بخوره، دير بخوره تلخ ميشه.» برفه چه كلاهي بافته اندازهي سرما، از اينطرف حياط صداي سازوآواز ميآيد، سياه تندتند دستكشهاي پشمي را درميآورد، به شكل اغراقآميزي بشكن ميزند، ميجنبد و ميخواند:
«اگر ميترسم از دنيا، يه دشمن دارم ايشونه
يه دشمن دارم عين گل كه زلفاشون پريشونه.»
سلطان غشغش ميخندد و به سر بيموي خود اشاره ميكند. من هم ميخندم. آنها خودشان را ميتكانند و ميروند وسط حياط ميايستند. سلطان درحاليكه بخار از دهانش شره ميكند، ميگويد: «يه كاسه يخ واسه ما بيار بالا.» ميگويم: «باشه، چشم.» سياه هم وقتي ميبيند من رفتن آنها را تماشا ميكنم، درحال رفتن قري ميدهد و ميلنگد، مرا ميخنداند، قند توي دلم آب ميشود، امروز از صبح خدا را به اسم كوچك صدا ميزنم، بيشتر از سيصددفعه كارت خودم را خواندهام، اين اولينباري است كه به اسم خودم كارت دادهاند.
با تاييدات خداوند متعال
جناب اقاي فلان فلانِ محترم،
در آستانهي فصل سرد، مصادف با شب يلدا… فلان، فلان، فلان… گرمابخش مجلس عروسي فرزندان ما باشيد.
خانجاني، سوزنچي
نشاني: فلان، فلان، فلان
لطفا از همراه آوردن كودكان خردسال خودداري فرماييد.
ميخواهم پا روي جاپاهاي خودم بگذارم، رويشان برف نشسته، برميگردم، كاپشنم را درميآورم. به مادرم ميگويم: «سلطان و سياه اومدن، يه درخت بزرگ ليموشيرين آوردن، ليموهاش، هركدوم يكي اينقدر.»
مادرم ميگويد: «ديدم. اين زعفرون رو بگير ببر بده به زيور، خوشبهحال دلبر، چه شبي بشه امشب.»
قوطي زعفران را ميگيرم، پيش از رفتن به مادرم ميگويم: «مادر، كسي كه پونزدهسالشه، كودك خردساله يا بزرگسال؟» مادرم ميخندد، من هم ميخندم، ميگويم: «تو كارت دعوتم نوشته.» مادرم ميگويد: «داييتاينا بهت احترام گذاشتن، وگرنه هيچكس تو خونهي خودش احتياج به نشوندادن كارت نداره، تو تازه فردا ميري تو پونزده، يه چيزي هم تنت كن، به زيور هم بگو به شورا سفارش كنه همهي زعفرونمون همينه، كم بياد، آبرومون ميره.» دوباره كاپشنم را ميپوشم.
مادرم ميگويد: «يواش برو، دوباره نخوري زمين.» باتعجب ميگويم: «مگه شما ديدي؟ از اينجا كه معلوم نيست.» مادرم ميگويد: «زيپت هم بكش بالا.»
وارد حياط كه ميشوم كمي زعفران روي برفها ميپاشم.
زيرزمين پرِ بوهاي خوشمزه است. زيور زعفران را ميگيرد، ميگويد: «اينها رو ببر واسه پيرمردها، برگرد بيا يه سيني بدم ببر واسه دارودستهي مطربها، ازصبح دارن بكوب ميزنن.» زيور چاي مهمانهاي پدربزرگ را در استكانهاي كمرباريك ريخته. چشم ندارد، خوب نميبيند ولي هميشه سرمه ميكشد، اندازهي دهنفر كار ميكند، كلفت پدربزرگ است اما هميشه خانهي ماست. خانهي ما اينطرف است، آنطرف هم خانهي داييام است. وسط هم حياط پدربزرگ است. پيشتر حياطها بههم راه داشتند، تازگي در گذاشتهاند، درهايي بيفايده. سيني چاي پيرمردها را براي مطربها ميبرم، آنها را شمردهام، سلطان و سياه، اسكندر كه لباس زنانه پوشيده و نقش زنها را بازي ميكند، مثل آنها حرف ميزند، دونفر نوازنده، يك پسرجوان هم با آنهاست كه نميدانم چهكار ميكند، پسر است اما اسمش گيتي است. سيني چاي را كه ميبينند، همه ميخندند، اسكندر سيني را ميگيرد. ميروم كنار گيتي مينشينم، ميپرسم: «چندسالته؟» اوقاتش تلخ است، ميپرسم: «پدرت كدوميكيه؟» سرش را پايين مياندازد، ميگويد: «همونكه سيني چاي رو از دستت گرفت.» دلم ميخواهد بيشتر با او حرف بزنم. دلم ميخواهد بپرسم سياهبازي را بايد از كي ياد گرفت كه يكباره همه شروع ميكنند به زدن وخواندن.
ادامهی این داستان را میتوانید در شمارهی پنجاهویکم، دی ۹۳ ببینید.
این داستان هم خیلی زمستانی بود و هم خیلی ایرانی.
نویسنده خیلی خوب همه چیز را به تصویر کشیده بود ، وقتی این داستان را می خواندم ،سرمای زمستان ، گرمای چای و بو زعفران را حس کردم. و نور های رنگی لامپ ریسه ها چشم هایم را زد.
در کل داستان خیلی خوبی بود ، از آن داستان هایی که وقتی آدم می خواند ، کیف می کند و دلش می خواهد که هی بخواند و بخواندش و از تک تک کلماتش لذت ببرد.
امیدوارم در «داستان همراه» بعدی این داستان رو با صدای خود آقای صالح علا بشنویم.
مطمىنا شنیدش با صدای آقای صالح علا خیلی شیرین تر خواهد بود.
راستی که داستان خوبی بود. همین