دایی فِردِ من تنها آدمی است که خاطرات سالهای بعد از ۱۹۴۵ را برایم قابل تحمل میکند. دایی در یک بعدازظهر تابستان از جنگ برگشت، آن هم با تنها داراییاش: یک قوطی کنسرو که آن را محکم با نخ از گردنش آویزان کرده بود و چندتایی تهسیگار که بادقت گذاشته بودشان توی یک قوطی کوچک. اول از همه مادرم را در آغوش گرفت، من و خواهرم را بوسید و بریدهبریده کلمات «نان، خواب، توتون» را از دهانش بیرون پراند، افتاد روی کاناپه و یادم میآید چون قدش خیلی از کاناپه بلندتر بود، آخرش مجبور میشد برای استفاده از آن، یا زانوهایش را تا کند یا از کاناپه آويزانشان كند. در هر دو حال باز هم بهانهای داشت تا با عصبانیت تمام چندتا درشت بار آباواجداد پدربزرگ و مادربزرگمان کند که این کاناپه را برای ما به یادگار گذاشته بودند. عوضِ آنکه مثل ما قدردانِ آنها باشد، بارها و بارها آن نسل شریف را خرفت و یبس خواند، سلیقهشان را بهخاطر انتخاب رنگ صورتی جیغجیغی به سخره گرفت، ولی بدون یک ذره ناراحتی، مدام روی همین کاناپه لم میداد و تا لنگ ظهر میخوابید.
بماند که خودم هم در آن برهه، در آن خانوادهی خوشنام، کاری که کار باشد و درخور خانوادهی محترممان باشد، نداشتم. پدر کشته شده بود و مادر با چندرغاز مستمری بازنشستگی روزگار میگذراند و تنها وظیفهی من، من جوان چهاردهساله، این بود که در حد توانم، هر روز یک بخش از بازماندهی داراییهایمان را تبدیل کنم به پول، یا با نان، زغال و توتون تاختشان بزنم. آن روزها، زغال بهانهای بود برای بزرگترین تجاوز ممکن به حریم «مالکیت»، چیزی که بعدها عبارت خشن «دزدی» را رویش گذاشتند. ماجرا از این قرار بود که من هر روز خدا برای دلهدزدی یا معامله از خانه بیرون میزدم. و مادر با آنکه بر ضرورت انجام این کار ناشایست وقوف کامل داشت، باز هم صبحها موقع ترک خانه برای انجام چنان وظیفهی شاقی، هربار با چشمهای اشکبار بدرقهام میکرد. در آن شرایط فوقش میتوانستم یک بالش را با نان، یک فنجان را با آرد، و سه جلد از آثار «گوستاو فرایتاگ» را با پنجاهگرم قهوه تاخت بزنم. من وظیفهام را با جدیت و هیجان یک ورزشکار انجام میدادم، ولی همین جدیت و هیجان، گاهی توام میشد با اندکی خشونت و ترس، به سبب آنکه «معیار ارزشها» (این اصطلاح آنوقتها ورد زبان بزرگترها بود) بهکل جابهجا شده بود و من گاهی متهم میشدم به بیصداقتی، طوری که گاهی خودم هم به شک میافتادم که نکند درست باشد، چون بین ارزش واقعی شیئی که آبش میکردم با برآورد مادرم از ارزش آن، تفاوت از زمین تا آسمان بود. فکرش را بکنید که چه وظیفهی حساس و شاقی به من محول شده بود: سوداگری میان دو دنیای ارزشی بهکل متفاوت از هم که بهشخصه فکر میکردم دارند بههم نزدیک میشوند.
ادامهی این داستان را میتوانید در شمارهی پنجاهویکم، دی ۹۳ ببینید.