دستمال کاغذی را از من میگیرد و بهدقت به آن خیره میشود. با نفرت آن را مچاله میکند. هنوز کارش تمام نشده. دستمالکاغذی را میاندازد جلوي پاهايش و بلافاصله پوزهی کفش چرمیاش را روی آن میگذارد. انگار که بخواهد تهسیگاری را خاموش کند، آن را له میکند. باز هم کارش تمام نشده، خم میشود و دستمالکاغذی ریشریش را برمیدارد و میگیرد جلوی چشمهايش. باردیگر بادقت به آن نگاه میکند. کمی ازش فاصله میگیرم. پشتم را میچسبانم به دیوار تا بهدقت نگاهش کنم. کلهی گردش را میچرخاند تا بلافاصله به چشمانم زُل بزند. حتي پلک نمیزند فقط لحظهای به همان شکل میماند؛ انگار که میخواهد با نوعی شیطنت وقت بگذراند. من هم از رو نمیروم و مستقيم به چشمهايش خیره میشوم. بیآنکه بخواهد، تیکی میافتد توي گردنش و عصبهای صورتش به لرزه میافتند. میگوید: «عجیبه!»
میگویم: «چرا حرفم رو باور نمیکنی؟»
سر میجنباند. چشمهايش یکجورهایی گشاد میشوند و نگاه دیرباورش از صورتش بیرون میزند. لبهايش تکان میخورند و بهجای اینکه صدايش شنیده شود، زبانش دیده میشود. نوک زبان رنگپریدهاش را میمالد به لبهايش.
هردویمان ایستادهایم در پاگرد چهارم مجتمعی پنجطبقه. سرد است و یکریز برف میبارد. از جیب پالتويش یک کیسهفریزر بیرون میکشد. بازش میکند و دستمالکاغذی را میاندازد روی بقیهی دستمالکاغذیهایی که شبیه بههم مچاله شدهاند. میگوید: «من به تنها کسی که اعتماد دارم شمایید.»
«ممنونم.»
«دخترم باهام تماس گرفت و گفت حتما به یه عصبشناس مراجعه کنم. بهنظر شما فکر خوبیه؟»
«فکر خوبیه. ای کاش چندماه پیش این کار رو کرده بودی.»
«واقعا؟»
«واقعا.»
«شما خیلی خوبید دوست عزیز.»
«ممنونم. رسم همسایگی همینه دیگه؛ آدما باس هوای همدیگه رو داشته باشن و از حال هم باخبر باشن.»
«همینطوره. تو این وضعیتی که بعضی از آدما از همدیگه فراریان؛ باید حواسمون جمع باشه. حرفت رو قبول دارم.»
سرم را بهخاطر سادگیاش تکان میدهم؛ جوری که متوجه نشود. اگر اشتباه نکنم پنجاهسالی دارد؛ با بالاتنهای خمیده و صورتی استخوانی. پاهايش توی ذوق میزنند، به نحو عجیبی لنگدراز است. تمام زمستان هیکلش را لای پالتوی سیاه و بلندش میپیچد و موهای جوگندمیاش را هم زیر یک کلاه کَپی پنهان نگهمیدارد. همیشه از دور به شکل ساقهای خمیده دیده میشود. خمیده راه میرود و حتي شنیدهام که خمیده هم میخوابد. یکبار عکس جوانیاش را بهام نشان داد که هیچ شباهتی با خودش نداشت، اما اصرار میکرد قبول کنم آن تصویرِ روتوششده متعلق به خودش است. وقتی با آن نگاهِ پر از ذوقزدگی کودکانه منتظر میمانَد تا هرچه سریعتر نظرم را اعلام کنم، با ِیکجور ازخودگذشتگی رمانتیکِ ساختگی، فوری سرم را به نشانهی تایید تکان میدهم. این سر تکاندادنها را کافی نمیداند و منتظر میماند تا صدایم را بشنود. پس با دستپاچگی چیزهای غلوآمیزی هم ردیف میکنم و تحویلش میدهم. اگر کمی دقت كند، ميفهمد كه دارم حرفهای چرت میزنم. غمگسارانه و بااحتیاط عکس را توی کیفش میگذارد، انگار میخواهد از بدن شکنندهی یک کودک محافظت کند. هر بار که آن عکس را نشانم میدهد پشتبندش این جملهی همیشگی را تکرار میکند: «اگر مسیر زندگیم عوض نمیشد، هنوز به همان ریخت میموندم.» کیسهی پر از دستمالکاغذی را جلوي چشمهايم تکانتکان میدهد و میگوید: «همه رو بهش نشون میدم.»
«به کی نشون میدی؟»
ادامهی این داستان را میتوانید در شمارهی پنجاهودوم، بهمن ۹۳ ببینید.
سلام جالب بود مرسی