شاید تنها یک موسیقی، شاید تنها یک تصنیف بتواند هفتادسال فاصله را ناگهان درنوردد و حجمی از آدمها و صحنهها و قابهای دوردست را پیش چشم به صف کند. قاسم هاشمینژاد، نویسنده و منتقد ادبی پرسابقه و برجستهی کشورمان، در این روایت کوتاه ما را به سوغات یکی از سیزدهبهدرهای کودکیاش مهمان کرده است.
بزحمت پنجسالم میشد. آنسال برای ایام فروردین آمدهبودیم تهران تا سری به عمه ربابهام بزنیم که در آسایشگاه مسلولین نیاوران بستری بود. از جادهی چالوس با اتوبوس آمدهبودیم که در آنموقع نزدیکترین راه به تهران بود از شهر ما، و در خانهی خویشاوندی در پامنار منزل کردهبودیم.
صبح زود مادرم بیدارم کرد و کتوشلوار عید را در من پوشید و گفت میرویم سیزدهبدر. تصوری که آنموقع از سیزدهبدر داشتم در حد کاهوسکنجبین بود. اما مادرم آنروز در آراستن من چیز اضافهتری از لباسهای معمولم به کار برد که آن سیزدهبدر را تبدیل به خاطرهکرد. دست کرد از میان کراواتهای عمودکترم کراواتی بیرون کشید. خوب براندازش کرد تا مطمئن شود برازندهی گردن یکییکدانهاش باشد. الحق زیبا بود. ابریشم خالصـــ که آنروزها به آن سیلک میگفتند. زمینهاش سبز، با رگههای زرد و سرخ که در هم تنیده میشدند. عیبش این بود که زیادی دراز بود. آنرا با حوصله به گردن من انداخت؛ به دقت گره بست. دنبالهی کراوات تا سر زانوی من میآمد. هر دو تردید داشتیم که دنباله را بگذاریم داخل شلوار یا بیرون شلوار.
همه داشتند حاضر میشدند. آقای نقیبی، شوهرعمهام؛ دو تا دختر او، ناهید و پروین که نه تنها همبازیهای من که خواهرکان من بودند؛ عمودکتر که چشمهاش برق زد از دیدن کراوات سوگلیاش.
آمدم توی حیاط. دیدم چارهئی ندارم که بروم دستشوئی. آنجای فراخ و تاریک را میگفتند مستراح. شترگلوئی داشت بزرگ و پتوپهن. امکان نداشت بتوانم بدون کمک کسی روی آن بنشینم. پس همینطور ایستاده و دورادور اَندال دادم. آب تاختنم را جوری میزان کردم که به حلق شترگلو بریزد. تنها چیزی که دستوپاگیر من بود دنبالهی دراز کراوات بود که پیچوتاب میخورد. هنوز نمیتوانستم خودم را درست و حسابی ضبط و ربط کنم.
کارم را که تمام کردم دگمه را بستم و آمدم بیرون. سرمای بیرون مثل سرمای پیشترش نبود. از بیخ گلو چائیدم. سرمای مرطوبی بود که برایم تازگی داشت. دست بردم به گره کراواتم. خیس بود. نگاه به دنبالهی پهن کراوات کردم. رنگ سبز زمینه تیرهتر شدهبود. نفهمیدم ابریشم چطوری اینقدر سریع آب را کشیده ــ آنهم به بالا. دویدم سوی مادرم. به همان نگاه اول فهمید چه اتفاقی افتاده. کراوات را باز کرد. گلوگاه مرا شست و تمیز کرد. فرصت شستن کراوات نبود. داشتیم راه میافتادیم برویم سیزدهبدر.
ادامهی این روایت را میتوانید در شمارهی پنجاهوسوم، عید۹۴ ببینید.
* رسمالخط اين متن بر اساس شيوهي نويسنده است.