یک تجربه

چند روایت از «عکس یادگاری سفر»

عکس‌های سفر پای ثابت آلبوم‌های شخصی‌اند. هنگام ورق زدن آلبوم‌های شخصی، بارها پیش می‌آید که انگشت روی عکسی بگذاریم و از صاحب آلبوم بپرسیم: «این‌جا کجاست؟» و بعد تا بیاید برایمان از مکان عکس بگوید، صندوق خاطرات سفر باز می‌شود. با وجود فیگورهای تکراری و مکان‌های هزار بار ثبت شده که پس‌زمینه‌ی بیشتر‌شان یا طبیعت است یا بنایی تاریخی، هر عکس روایت خودش را دارد، حتی اگر ده‌ها آدم باشند که خانوادگی یا تنها جلوی سی‌و‌سه‌پل عکس گرفته باشند. دوربین‌‌های عکاسی کنار لباس‌ها و چمدان‌ها با مسافرها به سفر می‌آیند تا ردپایی از حضور در جایی باقی بگذارند، تا بخشی از حقیقت مستندواری را که هر مسافری از سر گذارنده در خود نگه‌‌دارند.
این شماره به بهانه‌ی عید بار دیگر به سراغ عکس‌های یادگاری رفته‌ایم. دومین‌بار است که به سراغ این موضوع می‌رویم اما کمی خاص‌تر. این‌بار از هفت‌نفر خواسته‌ایم تا از میان عکس‌هایی که در سفر گرفته‌اند یکی را انتخاب کنند و روایت آن را بنویسند. این روایت‌ها گاهی درباره‌ی خود عکس‌هاست، گاهی درباره‌ی خود سفر، گاه بازتاب اتفاقی پیرامون آن سفر، گاه بهانه‌‌ای برای یادآوری خاطره‌ای دور.

1

دریا مال من است
حمیدرضا ابک

اين عکسم را هيچ‌وقت دوست نداشتم؛ هنوز هم ندارم. يک سالي می‌شد که سياه‌سرفه‌ي لعنتي آمده بود؛ همان که مثل رفيقي عزيز تا سيزده‌سالگي رهايم نکرد و شيره‌ي جانم را با کمک پني‌سيلين‌هاي بي‌پير کشيد. دایی‌بزرگه، کاديلاک آلبالویی «مکش مرگ من»اش را زين کرده بود تا مرا ببرد رامسر؛ بلکه رطوبت شمال و خوردن غاز و بوقلمون افاقه کند و کودک چهارساله را آرام کند تا شايد لااقل يک شب بي‌‌سرفه بخوابد. من اما فقط به يک چيز فکر مي‌کردم؛ دريا. شاهدان عيني گزارش کرده‌اند که در تمام مسير، به محض ديدن هر چاله‌ي آبي فرياد مي‌زده‌ام: «دريا، دريا.» دايي دوقلوها هم درجا برجکم را مي‌زدند و قهقهه سر مي‌دادند که کو تا دريا؛ تقصيري نداشتند؛ فقط شش‌سال از من بزرگ‌تر بودند. پدرم مي‌گفت وقتي رفتيم کنار ساحل، ناگهان نشستي. مبهوت شده بودي. نيم‌ساعت زل زدی به دريا. آن‌قدر که ما ترسيديم و بدوبدو رفتيم سراغ عکاس ساحلي که بيايد و ازت عکس بگيرد که حال‌وهوايت عوض شود.


2

از تفلیس تا اسکاندیناوی
نفیسه موسوی

شوهرم، فردای روزی که من در تهران و او در شهر سردی آن طرف دنیا، به زندگیِ قبلی‌مان برگشتیم، عکس را گذاشت روی صفحه‌ی فیس‌بوکم و زیرش هم نوشت: «ما خوبیم، ما رسیدیم، ما فقط یه کم له شدیم.» عروسک‌ها را روی دیوار خانه‌ی دانشجویی‌اش در آن شهر دور، به تک‌میخی آویزان کرده بود و عکس گرفته بود. آن روزها از چپ و راستِ زندگی روزانه‌اش عکس می‌گرفت و برایم می‌فرستاد تا بتوانم در جاهایی که نمی‌شناختم، تصورش کنم. بعدتر قرار شد برای عروسک‌ها اسم هم انتخاب کنیم و چند وقتی مدام اسم‌های روسی و فارسی پیشنهاد دادیم بدون این که سر هیچ کدام‌شان به توافق برسیم.

قبل از این که من از این‌سر دنیا و او از آن‌سرش، تصمیم بگیریم عید را یواشکیِ کس‌وکارمان که منتظر بودند او بیاید ایران، برویم سفر. می‌خواستیم برویم یک شهری که وسط راه هردوتایمان باشد و پول و ویزای آن‌چنانی هم نخواهد که یک‌هفته با هم زندگی کنیم. نمی‌دانستیم تفلیس شهر عروسک‌هاست، عروسک‌هایی که مثل زن و مردهای قدیمی گرجی، که هیچ اثری ازشان در خیابان‌های شهر نمانده، لباس پوشیده‌اند. این دوتا عروسکِ میان‌سالِ دست‌ساز، همان روز اول سفر، توی بازارچه‌ی خیابانی‌ای شبیه به جمعه‌بازار چهارراه استانبول، چشم‌مان را گرفتند و نخریدیم‌شان. عروسکِ زن شبیه به پیش‌خدمت هتل فکسنی‌مان بود. با همان صورت کشیده و چشم‌های ریز و دماغ عقابی. زنی میان‌سال که یک‌سره لبخند می‌زد، به وراجی‌های صاحب‌ هتل گوش می‌داد، صبح‌ها برایمان تخم‌مرغ آب‌پز می‌کرد و روی پیش‌خانِ آشپزخانه‌ی کوچک هتل، صبحانه می‌چید. هتل در واقع هتل نبود، یک آپارتمان کوچک بود که صاحب دندان‌گردش از هر پشت‌و‌پسله‌‌اش یک اتاق درآورده بود و به آدم‌ها کرایه می‌داد. پیرمردی به اسم «جان»، با صورتی پهن و گل‌انداخته، که صبح‌ها با اخم و عصرها سرخوش و شنگول، یک‌سره وراجی می‌کرد. با این که می‌دانست ما یک کلمه‌ از حرف‌هایش نمی‌فهمیم کوتاه نمی‌آمد و مدام ازمان می‌پرسید «اُکی؟» و ما هم یکی در میان، چیزی را که نمی‌دانستیم چیست با سر تکان دادن تایید می‌کردیم.


3

کار بدون سیخ پیش نمی رود
سیداحمد مدقق

افغانستان کشورم بود، ولی اولین‌بار تابستان ۸۷ به آن‌جا رفتم. قبل از سفر هر کسی پندی می‌داد که گاهی اوقات با یکدیگر متناقض بودند؛ ولی همه‌شان در یک موضوع اتفاق نظر داشتند. می‌ترساندند و می‌گفتند: «باخبر که کار بدون رِشوَت پیش نمی‌رود.» سفرم از «هرات» شروع شد. شهری که صاحب مکتب بود در هنر نقاشی و مسجدها و قلعه‌های تاریخی‌اش طوری با فضای شهری‌اش گره خورده بود که خیلی وقت‌ها فکر می‌کردی پرت شده‌ای به سده‌ها قبل، به قرن نهم، به دوره‌ی فرمان‌روایی گوهرشاد بیگم‌خاتون.

هِرات ماندنی نبودم. باید با عجله می‌رفتم کابل. اما همان روز اول فهمیدم کار به مشکل برخورده است. گاراژ پر بود از مسافرهای سرگردان و نگران. پُرس‌وپال که کردم، گفتند: «موتَروان‌ها‏[۱]‎ اعتصاب کرده‌اند.» از یکی‌شان پرسان کردم: «برای چه؟» گفت: «پیش از این نصف درآمدمان را رِشوت می‌دادیم به پولیس، نصفش برای خودمان می‌ماند. حال چندوقت است که نصفش را رشوت می‌دهیم نصفش را دزدهای بین راه می‌برند. پولِ سوخت را از جیب‌مان تاوان می‌دهیم.» شایعه‌های بعدی نگران‌ترم کرد. شاهراه هرات ـ کابل جنگی دَرگرفته است بین اردوی ملی و شبه‌نظامی‌های طالبان. کی راه باز می‌شود؟ خدا می‌داند. فقط می‌شود با طیاره رفت. از راه هوایی. آن‌هم به خاطر بسته شدن راه زمینی، معلوم نیست تیکت طیاره گیر بیاید. چند لحظه‌ای حیران ماندم که چه کنم. بعد به فکرم رسید من هم با طیاره بروم.
 

ادامه‌ی این روایت ها را می‌توانید در شماره‌ی پنجاه‌وسوم، عید۹۴ ببینید.

  1. ۱. رانندگان [⤤]

۲ دیدگاه در پاسخ به «همه بگین سیب»