مرض بازسازی عکسها در هشتسالگی به سراغم آمد. مادرم داشت عکسی از داییام را که همان روز از جبهه رسیده بود به پدرم نشان میداد. پدر که چاقوی بزرگی دستش بود، عکس را از مادر گرفت و درحالیکه چشمهایش را تنگ میکرد گفت: «داداشت بچهی زرنگیه، تو عکس قبلی، از این کلاه معمولیها سرش بود ولی الان بهش کلاه آهنی دادن… دیگه تیر، میر هم بخوره نمیمیره.» پرسیدم: «اگه تیر به قلبش بخوره چی؟» پدرم کمی فکر کرد و گفت: «معمولا سر رو نشونهگیری میکنن.» و بعد چاقو را وسط هندوانه فرو کرد. به عکس داییام و به هندوانهی گردی که به دو نیمکره تقسیم شد، نگاه میکردم.
صبح با صدای جیغ مادرم که بالای سرم ایستاده بود از خواب بیدار شدم. قبل از اینکه چیزی بفهمم دستم را گرفته بود و درحالیکه پس کلهام میزد به سمت دستشويي میکشاندم. خودم را که در آینهی دستشويي دیدم، جیغ زدم. صورتم پر از مورچه بود و روی سرم پوست هندوانه قرار داشت. تازه یادم افتاد دیشب وقتی همه خواب بودند دزدکی سر یخچال رفتم و نیمکرهي دستنخوردهي هندوانه را برداشتم و به اتاقم آوردم. با قاشق تمام هندوانه را بهزور خوردم و پوست گردش را روی سرم گذاشتم و مقابل آینهی قدی اتاقم ایستادم. دلم از خوردن نصف یک هندوانه درد میکرد ولی میارزید. هندوانهی سبزرنگ دقیقا شبیه کلاه فلزی جنگی داییام شده بود. تمام شب را در اتاق با کلاهخودم به جنگ با بعثیها پرداختم و آنقدر خسته شدم که کنار یکی از تانکهای دشمن خوابم برد و مورچهها از غفلتم استفاده کردند و به سراغم آمدند.
و این سرآغازی بود برای بازسازی تصاویر و شخصیتهای بعدی. روش، همان روش عکس دایی بود. یک خصوصیت یا لباس از کاراکتر مورد نظر را شبیهسازی میکردم و دیگر خود او میشدم. زیر پیراهنم و روی بازوهایم سیبزمینی میگذاشتم و جلوی آینه بازو میگرفتم تا قارچ سینا شوم. یک قابلمه روی پشتم مرا تبدیل به شلمان، لاکپشت کارتون بامزی میکرد. وقتی مانتوی گشاد مادرم را میپوشیدم و یک کاسه دست میگرفتم، اجینِ اوشین میشدم که داشت برنج میخورد. یک خربزه، کارکرد جامجهانی را داشت که مارادونا در عکس بالای تختم بلند کرده بود تا من با آن بچرخم و در اتاقم دور افتخار بزنم.
ادامهی این روایت را میتوانید در شمارهی پنجاهوسوم، عید۹۴ ببینید.