روایت‌های پوشیدنی

پدرم اونیفرمی دارد که بیست‌‌سالِ گذشته همیشه تنش بوده. جوان‌تر که بود بیشتر آزمون‌وخطا می‌کرد، مثل مراسم ازدواجش که کت‌وشلوار جیرِ بنفش کابویی پوشیده بود. آن موقع اما فقط یک پیرهنِ کتان آبی‌رنگ، شلوار پشمیِ راسته‌ی خاکستریِ بروکس‌برادرز، جوراب‌هایِ مشکی، و زیرپیرهن سفید می‌پوشد. یعنی اگر می‌رفتیم قایق‌سواری، همین‌ها را می‌پوشید. اگر می‌رفت سرِ یک جلسه‌ی کاری، همین‌ها را می‌پوشید. اگر می‌رفت عروسی، همین‌ها را می‌پوشید. اگر می‌رفتیم لبِ دریا، همین‌ها را می‌پوشید، جز این‌که جای شلوار را مایوی ساق‌دار می‌گرفت. ماجرای بامزه‌ای شده بود. خانواده‌ام دستش می‌انداختند؛ این مردِ یهودیِ ریزه و اونیفرمش.

یک ‌بار، اگر اشتباه نکنم سال۲۰۰۳، داشتم کمکش می‌کردم کمد لباس‌هایش را مرتب کند. تهِ کمد چشمم به یکی از چهل‌وچند پیرهن کتانش افتاد. مالِ دهه‌ی هشتاد بود و آن ریختِ کلاسیکِ بچه‌مدرسه‌ای‌ را داشت که من ازش خوشم می‌آمد. دوخت ظریف‌تر، و پارچه‌ی لطیف‌تر، و کاملا اندازه‌ی تن من. مهم‌تر از هر چیز، حروف اول اسم و فامیلش، دی.آر.اس روی جیب پیرهن دوخته شده بود، تا دیدمش شیفته‌اش شدم.

اما از قضا همین نوشته‌ی روی پیرهن بوده که دلش را زده و پیرهن را فرستاده تهِ کمد. برادرِ پدرم، جیم، این پیرهن را به او هدیه داده بود و گمان می‌کرده نوشتن حروف اولِ اسم برادرش روی پیرهن، ریزه‌کاری دل‌پسندی خواهد بود، اما این ریزه‌کاری در نظر پدرم معنای «آقای رئیس» می‌داد. پدرِ پدرم تجارت می‌کرده و برادرش هم همین‌طور، او از ادامه‌ی راهِ خانواده سر باز زده بود تا انسان‌شناس شود.

اما من که دخترش بودم، از ایده‌ی پوشیدنِ پیرهنی که حروف اول اسم او را روی خودش دارد، خوشم آمده بود.
 

ادامه‌ی این روایت را می‌توانید در شماره‌ی پنجاه‌وسوم، عید۹۴ ببینید.