«انکلاب نه، انقلاب. خيابون انقلاب مرز تهرانه.»
چانهی مقنعهاش را دوباره جلو میدهد و تیزش میکند تا زیر لبها ـ که یعنی باز منظورم را نفهمیده ـ نگاهم نمیکند، میداند حوصلهی سوالهای پشت همش را ندارم.
«اینجا زیاد تمیزه.»
مترو را میگوید. رویش را خیلی اینور و آنور نمیکند تا مقنعه از سرش نیفتد و فقط چشم میچرخاند تا همهچیز را ببیند: سیل جمعیت روی پلهها و پخش شدنشان پای سکو، سطلهای مشمایی و زرد زباله، غرفههای عطرفروشی و نورگیرهای سقف. دارم بکوب از خم راهرو میگذرم که میبینم دوباره کنارم نیست؛ سرمیچرخانم: ایستاده پای یکی از پتینههای دیوار ایستگاه و سرش را آنقدر بالا گرفته که الان است مقنعهاش پس بیفتد.
«حالا کی گفته باید توی ایران حتما مقنعه سرت کنی؟»
لبخند میزند و دوباره چاک وسط لبش دهن باز میکند. «راحته. اینا دارن میرن سفر!»
«این ایل قشقاییه، دارن کوچ میکنن.»
«کشکایی! کوچ؟»
«مثل پدرت که کوچ کرد هلند.»
از کوچ خوشش میآید. دل از پتینه میکند و روی پلههای برقی ایستگاه تا بالا با خودش «کوچ، کوچ، کوچ» میکند. بالاتریها سرمیچرخانند و عقبیها سرک میکشند تا بفهمند او چه میگوید و او به رویشان لبخند میزند و میگوید: «کوچ، کوچ، کوچ…» و چیزی نمیبینند جز دختری با لپهای گلانداخته که کوچگویان از پلهها بالا میرود.
از در غربی ایستگاه انقلاب که بیرون میزنیم آفتابِ اول اردیبهشت میافتد توی چشمهایمان و او با اشتیاق جلوی عطاری سر نبش میایستد به بو کشیدن مغازه. میرویم به سمت میدان و او چندباری پشت سرش را نگاه میکند و بلند میشود روی پنجه تا دهسانت به قد یکونودش اضافه کند و مرزي را که برایش گفته بودم پیدا کند. از شکل گیج شدنش خوشم میآید و چیزی دستش را نمیگیرد جز بساط دستفروشها و کتابفروشها و کلوچهپزهای فومنی.
«اینجا مثل یک مرزه، اگه بتونی کاروکاسبی و خونهزندگیت رو از این خیابون بکشی بالا یعنی داری میری بالاشهر و آبوهوای خوب و خیابونای پر چنار. وگرنه یا همینجا میمونی یا میری رو به پایین و کویرایی که جنوب شهر رو گرفتن. خیلیا از اینجا شروع میکنن؛ اون سیدیفروشارو ببین، عشق خواننده شدن دارن. این چاپچیها روزا تراکت دورنگ چاپ میکنن، شبا خواب میبینن یک چاپخونه دارن با دهتا دستگاه چهاررنگ.»
نخودی میخندد و میگوید: « تو شبا خواب چی میبینی!»
یکی دو روز مانده به نوروز آمده بودند. داییرضا که بعد از بیستوهفت هشت سال آمده بود ایران و دخترش یاسَمین هم که پدرش او را به سکون سین، یعنی یاسْمین صدا میزد، بار اولش بود میآمد ایران. مادر برایم گفته بود که در بحبوحهي جنگ داییرضا گذاشته بود و یک سر و یک نون رفته بود تا اینکه دهسال بعد فهمیده بودند سر از یک شهر کوچک در شمال هلند درآورده؛ شهری دانشگاهی بهنام خرونینگن که یاسْمین هم زاده و پروردهی آنجاست: نصف ایرانی و نصف از مادری داچ كه وقتی بچهتر بوده بیهوا یک شب مادرش میمیرد. داییرضا را هم که هیچوقت من ندیده بودم و اصلا وقتی رفته بود، به دنیا نیامده بودم و آدم کسی را میشناسد که با او خاطرهای داشته باشد. فقط لرزش دستهایش برایم آشنا بود مثل مادر و آنیکی داییام، مضاف بر چتر سبیلهایش و لهجهی کردی که غربت دایی فقط خ و کهایش را مشددتر کرده بود.
توی این یک ماهی که اینجا بودند شیراز رفته بودند و شمال و کرمانشاه و نصف اتاقشان شده بود سروسوغات و حالا برگزاری تور تهرانگردی یاسْمین افتاده بود پای من. تهرانی که این روزها اصلا حوصلهاش را ندارم و تا میشد از زیرش دررفتم. از پارسال زمستان که توی جشنوارهي فجر دیده بودم دوتا از بچههای قدیم سوره اولین فیلم بلندشان را ساختهاند، من هم به قول کردها گَر کوبیده بوده بودم زمین که الاوبلا تا سال دیگر من هم باید اولین فیلم بلندم را بسازم و همانجا جلوی برج میلاد با خودم عهد کرده بودم یا فیلم یا مرگ. و حالا از اول سال نشسته بودم پای یک فیلمنامهی کمخرج و هرچه کرده بودم کارم نه سر داشت و نه ته، و هر روز اوقاتم تلختر شده بود که این خانه با اینهمه آمدورفت جای کار نیست و اِلوبِل و حالا سهروز دیگر یاسْمین و پدرش پرواز میکردند به شهر کوچک و ابریشان تا نمیدانم دوباره کی، و دیگر نمیشد از زیرش دررفت.
تهرانگردی را از دیروز و از پشت پنجرهی اتاقم شروع کرده بودیم. چراغهای استادیوم آزادی روشن بودند؛ بردمش پای پنجره و گفتم: «اونجا رو ببین. تهران فقط اين استادیومش خوبه.» بعد تلویزیون را زدم شبکه سه و گفتم: «ببین این همونجاس. اون قرمزا پرسپولیسن.» یک چیزهایی فهمیده بود و با دهان باز از پنجره استادیوم را نگاه میکرد و باز میآمد مینشست پای تلویزیون. بعد پرچم استقلال گوشهی اتاقم را نشانش دادم و از دربی تلخ هفتادوچهارم برایش گفتم که استقلال توی هشتدقیقه، بازیِ دو ـ هیچ برده را سه ـ دو باخته بود و من بعد از بازی از لج خودم کاپشن دوروی آبی و قرمزم را از همان ورِ آبیاش پوشیده بودم و حاشیهی اتوبان تهران ـ کرج را گرفته بودم و تا اکباتان لای پرسپولیسیها پیاده آمده بودم تا هی فحش بخورم، بلکه آدم بشوم و دست از استقلال و این فوتبال پولکی بشویم. اما حیف که میشود مثل داییرضا، کشور، زن یا حتی اسمت را عوض کنی اما تیم محبوبت را نه. بعد بردمش پشت پنجرهی اتاقی دیگر آن سر آپارتمان و برج میلاد را نشانش دادم و از عهدی گفتم که پای این برج با خودم بستهام. گفت: «مثل برج مارتینی ما ولی اون کوتاه، خیلی کوتاه. اینقدر هم سخت نگیر؛ لاتمار.» گفتم: «همون خوبه. اینم قرار بود اول بشه که نشد. لاتمارم نه میدونم یعنی چی نه میخوام بدونم. یا فیلم یا مرگ.»
پدر من میهندوست دوآتشهی جبهه نرفتهای است که ترجیح میدهد در زمان صلح با شاهنامه خواندن و میل باستانی چرخاندن ایرانی بودنش را به رخ بکشد، يك بيوك دردانه هم دارد. آفتابِ آنروز حتما از چهار جهت تابیده بود که پدر ماشين عزیزتر از جانش را داد دست من. یاسمین را بر داشتم تا توی اکباتان یک چرخی بزنیم.
توی فاز یک، وسط ورزشگاه پاس و راهآهن، خیابانی هست که اکباتانیها به آن میگویند هالیوودبلوار و پسرها جمع میشوند دور هم به پز دادن با ماشینشان و سُکزدن آنیکی و دخترها هم که شیک و مجلسی با مادرهایشان برای خرید میروند. اما هیچکدام از اینها و مخصوصا بوقبوق ماشینها برای یاسمین جالب نبود و هول هم کرده بود انگار از دیدن آنهمه آدم و ماشین. گوشهای پارک کردم و گفتم: «میخوام دنجترین جای این شهر رو نشونت بدم. هر وقت مخم پیچ میخوره میرم چندساعت میشینم اونجا. بهترین جای تهرانه.» دنبالم آمد و لابهلای جمعیت از وسط هالیوود بلوار پیچیدیم توی یک درگاهی و من جلوتر از او نشستم روی نیمکت پای قبر شهید گمنام. انگار نه صدایی بود و نه دود و بوقی. به طاقیِ سقف و کاشیکاریها نگاه کرد و آرامتر از من نشست آنسر نیمکت و گفت: «خیلی خوب است. خوشبهحال.» خوش به حال من و یک مادر چشمبهراه که کاش میدانستیم زیر این سنگ سیاه کی خوابیده. دست آخر هم رفته بودیم میدان آزادی و چندباری هم آنجا را دور زده بودیم. یاسْمین با هیجان به ریسههای رنگی نگاه میکرد.
یک لکهی آفتاب را هم از دست نمیدهد؛ مینشینیم جلوی دانشگاه تهران کمی دورتر از پنجاهتومنی تا از سردر دانشگاه عکسی بگیرد و سال ساخت دانشگاه را از من میپرسد، «فکر کنم هشتادسال پیش.» اصرار دارد برویم داخل که حیاط را ببیند و حالیاش میکنم که نمیشود. «اما خرونینگن میشه. اونجا همهش دانشگاهه.» میگویم: «خوشبهحال شما.» تیکهام را نمیگیرد و میگوید: «دنکیه.» که معنیاش تشکر است. فهرست بلندبالایی را که از اینترنت درآورده طی مراسم خاصی از کولهاش میکشد بیرون و از روی آن غلطغولوط میخواند. فارسی که بلد نیست بنویسد و همه را لاتین نوشته. «بزرگ بازار، عودلاجون، شمسالعموره، گنگلج، شاهعباس…» که خندهام میگیرد اما یاسْمین بیمکث فهرستش را پیمیگیرد، «تیاترشهر، لالهزاگ، سوعدآباد، گود زنبورکگانه، خانیآباد…» خانیآباد دیگر چرا! میخواهد ادامه بدهد که میپرم توی حرفش، «یاسْمین این کار یکماهه نه یکروز. تهران دریاس.» سرش را به نشانهی تایید تکان میدهد و میگوید: «تهران خوبه.» و جلوی خودم میگویم: «کجاش خوبه!» و واضح است که خودش را به نشنیدن زده.
ادامهی این داستان را میتوانید در شمارهی پنجاهوچهارم، ارديبهشت ۹۴ ببینید.
این داستان واقعا آدم را عاشق تهران میکند.
داستان طوری بود که نویسنده هم خیلی خوب خیابان ها و مکان های دیدنی تهران را به تصویر کشیده بود و هم خواننده را از خواندن این توصیف ها خسته نمی کرد.
در کل داستان شیرینی بود و با اینکه موضوع خاص و پیچیده ای نداشت اما روند جذابی داشت.