ما عقب ساختمان زندگی میکنیم و نمیتوانیم خیابان را ببینیم. پنجرههای جلوییمان که به حیاط باز میشوند به داخل حمام و آشپزخانهي ساکنان جلویی ساختمان دید دارند؛ و پنجرههای پشتیمان هم روبهروی دیوار خاکستریرنگی قرار گرفتهاند که بخشی از دیوار داخلی شهر است. فضای داخلی آپارتمانهای جلوییِ ساختمان جادار و راحت است، در که آپارتمانهای ما تنگ و دربوداغاناند. ندیمهها و خدمتکارها داخل اتاقهای کوچک و تروتمیزِ زیرشیروانی بخش جلویی ساختمان زندگی میکنند که مشرف به برج ناقوس کلیسای قدیساتین است. اما اتاقکهای فسقلهی زیرشیروانیِ بخش عقبی که به راهروی تنگ و تاریک و غبارگرفتهای باز میشوند، مأمن و خوابگاه دانشجوها و آدمهای مجردِ بیچارهایاند که همهشان از یک دستشويي استفاده میکنند که آنهم دَم راهپلهي عقبی قرار دارد. بيشتر مستاجرهای خانههای جلویی، پیشکارها و پیشخدمتهای تراز اولاند اما خانههای عقبی با فروشندهها، دورهگردها، کارمندهای بازنشستهي ادارهي پست و معلم مدرسهایهای مجرد پُر شده. طبعا نمیتوانیم ساکنان خانههای جلویی را بهخاطر داراییشان سرزنش کنیم اما این دارایی آزارمان میدهد: چون باعث میشود تفاوتمان را احساس کنیم. البته این موضوع به تنهایی نمیتواند رنجشی را که همیشه میان این دو بخش ساختمان وجود داشته توضیح بدهد.
بيشتر وقتها دم غروب، کنار پنجرهي جلویی آپارتمانم مینشینم؛ به آسمان زل میزنم و به سروصدای آدمهایی گوش میکنم که از آنطرف پنجره رد میشوند. ساعتها میگذرد، خیابانهای باریک راهبندان میشوند، کبوترها روی طرهي پنجرهها مینشینند و دوروبرم پر از سروصدا و دادوقال تلویزیون آپارتمانهای مختلف میشود. هرازگاهي صدای در فلزی سطل زبالهي حیاط را میشنوم که زیر گوش من دنگدنگ صدا میکند و بعد شمایل سایهواری را میبینم که سطل خالی پلاستیکی را دستش گرفته و به داخل خانهاش میبرد.
سطلهای فلزی همیشه مایهي عذاب ساختمان بودهاند اما حالا اوضاع آشفتهتر شده. دیگر مستاجرهای جلویی میترسند داخل حیاط بیایند و زبالههایشان را خالی کنند. اگر مستاجرهای عقبی توی حیاط باشند، آنها دیگر وارد محوطه حیاط نمیشوند. من سایههایشان را دیدهام؛ وقتی توی درگاه راهروی جلویی میایستند و منتظرند. وقتی کسی داخل حیاط نیست سطلهایشان را خالی میکنند و تندتند برمیگردند و از وسط ریگها رد میشوند. وحشت دارند از اینکه تنهایی توی حیاط گیر بیفتند. بعضی از پیرزنهایی که ساکن خانههای جلویی هستند دوبهدو به حیاط میدوند تا سطلهایشان را خالی کنند.
تقریبا یکسال پیش بود که «قتل» اتفاق افتاد، الکی الکی و بیجهت. قاتل از مستاجرهای محترم خانههای عقبی؛ و مقتول هم از معدود زنهای مهربان آپارتمانهای جلویی بود که با ساکنان عقبی دمخور بود و معاشرت میکرد. آقای مارتین دلیل درستی برای کشتن زن همسایه نداشت. فکر میکنم مارتین از اینهمه سرخوردگی، آشفته و عصبانی شده بود؛ سالها آرزو کرده بود و دلش میخواست توی آپارتمانهای جلویی ساختمان زندگی کند و کمکم شیرفهم شده بود که هرگز به آرزویش نمیرسد.
ادامهی این داستان را میتوانید در شمارهی پنجاهوچهارم، ارديبهشت ۹۴ ببینید.
* این داستان اولینبار در سال ۱۹۹۷ با عنوان The House Behind در مجموعهداستان Almost No Memory منتشر شده است