خانه‌هاي عقبي

Utrillo Maurice/Passage Cottin- ۱۹۱۰

داستان

ما عقب ساختمان زندگی می‏‌کنیم و نمی‏‌توانیم خیابان را ببینیم. پنجره‏های جلویی‏مان که به حیاط باز می‏‌شوند به داخل حمام و آشپزخانه‌ي ساکنان جلویی ساختمان دید دارند؛ و پنجره‏های پشتی‏مان هم روبه‌‏روی دیوار خاکستری‌رنگی قرار گرفته‌اند که بخشی از دیوار داخلی شهر است. فضای داخلی آپارتمان‏‌های جلوییِ ساختمان جادار و راحت است، در ‏که آپارتمان‏‌های ما تنگ و درب‏و‏داغان‌اند. ندیمه‏‌ها و خدمتکارها داخل اتاق‏های کوچک و تروتمیزِ زیرشیروانی بخش جلویی ساختمان‏ زندگی می‏کنند که مشرف به برج ناقوس کلیسای قدیس‌اتین است. اما اتاقک‌‏های فسقله‌ی زیرشیروانیِ بخش عقبی که به راهروی تنگ و تاریک و غبارگرفته‏ای‏‏ باز می‏شوند، مأمن و خوابگاه دانشجوها و آدم‌های مجردِ بیچاره‏ای‌اند که همه‏شان از یک دست‌شويي استفاده می‏‌کنند که آن‌هم دَم راه‏‌پله‌ي عقبی قرار ‌دارد. بيشتر مستاجرهای خانه‌‏های جلویی، پیش‌کارها و پیش‌خدمت‏های تراز اول‌اند اما خانه‏‌های عقبی با فروشنده‌‏ها، دوره‏‌گردها، کارمندهای بازنشسته‌ي اداره‌ي پست و معلم‌ مدرسه‏‌ای‏‌های مجرد پُر شده. طبعا نمی‏‌توانیم ساکنان خانه‏‌های جلویی را به‌خاطر دارایی‏شان سرزنش کنیم اما این دارایی آزارمان می‏دهد: چون باعث می‏شود تفاوت‏مان را احساس کنیم. البته این موضوع به تنهایی نمی‏‌تواند رنجشی را که همیشه میان این دو بخش ساختمان‏ وجود داشته توضیح بدهد.

بيشتر وقت‌ها دم غروب، کنار پنجره‌‌ي جلویی آپارتمانم می‌‏نشینم؛ به آسمان زل می‌‏زنم و به سروصدای آدم‌‏هایی گوش می‏کنم که از آن‌طرف پنجره رد می‏‌شوند. ساعت‏‏‌ها می‏‌گذرد، خیابان‏های باریک راه‏‌بندان می‏‌شوند، کبوترها روی طره‌ي پنجره‏‌ها می‏نشینند و دوروبرم پر از سروصدا و دادوقال تلویزیون آپارتمان‏‌های مختلف می‏شود. هرازگاهي صدای در فلزی سطل زباله‌ي حیاط را می‏‌شنوم که زیر گوش من دنگ‏دنگ صدا می‏‌کند و بعد شمایل سایه‏‌واری را می‏‌بینم که سطل خالی پلاستیکی را دستش گرفته و به داخل خانه‏‌اش می‏‌برد.

سطل‏‌های فلزی همیشه مایه‌ي عذاب ساختمان بوده‏اند اما حالا اوضاع آشفته‏تر شده. دیگر مستاجرهای جلویی می‏ترسند داخل حیاط بیایند و زباله‏‌هایشان را خالی کنند. اگر مستاجرهای عقبی توی حیاط باشند، آن‌ها دیگر وارد محوطه حیاط نمی‌‏شوند. من سایه‏‌هایشان را دیده‏‌ام؛ وقتی توی درگاه راهروی جلویی می‌‏ایستند و منتظرند. وقتی کسی داخل حیاط نیست سطل‏‌هایشان را خالی می‏‌کنند و تندتند برمی‏‌گردند و از وسط ریگ‌‏ها رد می‏شوند. وحشت دارند از این‌که تنهایی توی حیاط گیر بیفتند. بعضی از پیرزن‏‌هایی که ساکن خانه‏‌های جلویی هستند دوبه‏‌دو به حیاط می‏دوند تا سطل‏‌هایشان را خالی کنند.

تقریبا یک‌سال پیش بود که «قتل» اتفاق افتاد، الکی ‏الکی و بی‏جهت. قاتل از مستاجرهای محترم خانه‏‌های عقبی؛ و مقتول هم از معدود زن‏‌های مهربان آپارتمان‏‌های جلویی بود که با ساکنان عقبی دم‌خور بود و معاشرت می‏کرد. آقای مارتین دلیل درستی برای کشتن زن همسایه نداشت. فکر می‏کنم مارتین از این‌همه سرخوردگی، آشفته و عصبانی شده بود؛ سال‏ها آرزو کرده بود و دلش می‏خواست توی آپارتمان‏های جلویی ساختمان زندگی کند و کم‏کم شیرفهم شده بود که هرگز به آرزویش نمی‏رسد.
 

ادامه‌ی این داستان را می‌توانید در شماره‌ی پنجاه‌وچهارم، ارديبهشت ۹۴ ببینید.

*‌‌ این داستان اولین‌بار در سال ۱۹۹۷ با عنوان The House Behind در مجموعه‌داستان Almost No Memory منتشر شده است