حالا شده یک موبایل و یک کلیک وگرنه قدیمترها عکس یادگاری گرفتن آدابی داشت. دوربین میخواست، نور و نگاتیو میخواست و از همه مهمتر سوژهای که بدون هر تکلفی جلوی لنز بیاید. در متنی که میخوانید شهرام زرگر از آرزوی کودکانهی همهی ما میگوید؛ عکس یادگاری با سوژههای مشهور. از دردسرهای اولینباری میگوید که دوربین دستش گرفته و برای زود برآورده شدن آرزویش خودش دستبهکار شده.
بعضیها کلکسیون تمبر جمع میکنند، بعضیهای دیگر سکه و اسکناس؛ بعضیها ساعت، گوشی تلفن یا خودنویس؛ یک عده هم کفتر و کلاه و امضا. شوهرخالهی خدابیامرز من هم علاقه به جمع کردن عکس یادگاری داشت. یعنی یک آلبوم داشت پر از عکس یادگاری با مشاهیر و معاریف دورهی خودش که ما امروز بهشان میگوییم سلبریتی. از راج کاپور و فردین و دمیس روسس و نورمن ویزدُم و خلیلعقاب بگیر تا پرفسور سلام برندهی جایزهی نوبل.
راستش شوهرخالهی خدابیامرز من رانندهی تاکسی فرودگاه مهرآباد بود و همین شغل این امکان را بهاش داده بود که هرجا که بو میبرد یکنفر آدم معروف دارد از هواپیما پیاده میشود، خودش را بچسباند بهاش و دوربین قدیمی لایکایش را که همیشه به همراه داشت، بدهد دست یک نفر و با او عکس یادگاری بگیرد. حالا فرق نمیکرد طرف چهکاره است، هنرپیشه یا فیزیکدان، ژیمناست یا سیاستمدار.
اعتراف میکنم که آن آلبوم بهقدری من را جادو میکرد که تمام اوقاتی را که خانهی خالهجان بودم، لحظهشماری میکردم عزیزآقا شوهرخالهام از سر کار برگردد خانه و با آداب مخصوصش آلبوم را از جایی که فقط خودش میدانست کجاست بیاورد بیرون و عین یک شیء مقدس بگیرد دستش و بی اینکه بگذارد دست ما بهاش بخورد، برایمان ورق بزند و توضیح بدهد که هرکدامشان کیست. بماند چه شبهایی که آن آلبوم رویایی را توی خواب میدیدم و ورق میزدم.
خودم نمیدانم چی شد و از کجا این فکر توی سرم افتاد که من هم همین کار را بکنم. یعنی به جای اینکه ساعتها بنشینم تا یک لحظه فرصت دیدار معشوق، آنهم در آغوش دیگری، برایم پیش بیاید، خودم شاهد وصل را مثلا در آغوش بگیرم. برای این کار اول از همه به یک دوربین نیاز داشتم.
ادامهی این روايت را میتوانید در شمارهی پنجاهوپنج، خرداد ۹۴ ببینید.