روایت

گونتر گراس، نویسنده‌ی نوبلیست آلمانی که ماه پیش درگذشت، در جنگ جهانی دوم یکی از نیروهای اس‌اس بود؛ از جنگ، از هیاهوی وحشت و مرگ و البته تک‌لحظه‌های انسانی، هر طور بود جانِ سالم به‌در برد و توانست بر ویرانه‌های آن، بنایی ماندگار از کتاب‌هایش بسازد. گراس در این روایت، از تجربه‌ی تک‌افتادگی در جنگ می‌گوید، وقتی که نوجوانی هفده هجده ساله بوده است.

نخستین مجال من برای انتخاب میانِ کشیدنِ واپسین نفس زیر تیربارِ مسلسل، یا اسیر‌شدن و آموختنِ زنده‌ماندن در سیبری، زمانی رخ‌ داد که رسته‌ای شش،‌ هفت‌نفره تحت فرماندهیِ یک ستوان کوشیدند از زیرزمین خانه‌ای یک‌طبقه بگریزند. خانه در بخشی از دهکده‌ای واقع بود که تحت اشغال روس‌ها و هنوز مورد مناقشه‌ی طرفینِ درگیر بود.

این‌که چطور خود را به پشت خطوط شوروی و زیرزمینِ این خانه رسانده ‌بودیم روشن نیست، اما گریختن از آن‌جا و شتافتن به سوی یکی از خانه‌های آن‌سوی خیابان که هنوز در دست آلمانی‌ها بود، قرار بود راه نجات ما باشد. صدای ستوان در گوشم است، مرد دیلاقی با کلاه دو‌گوش میدان جنگ: «همین‌حالا یا هرگز!»

از پنجره‌ی زیرزمین صدای تیراندازی‌ها ـ چه تک‌تیر و چه تیربارِ مسلسل ـ را می‌شنیدیم که با وقفه در رفت‌و‌آمد بودند. روی رف‌های زیرزمین هیچ خوراکی‌ای نبود، ولی معلوم بود کسی که ساکن این‌جا بوده و سرِ بزنگاه فرار کرده، دوچرخه‌فروشی داشته، چون جنس‌های پرطرفدارش را در همین زیرزمین پنهان کرده بود، تعدادی دوچرخه، که از چرخ‌های جلویشان بر پایه‌های عمودی چوبی بند بودند، با لاستیک‌های پُر باد و آماده‌.

بی‌شک، ستوان برای گرفتن تصمیم‌های ضربتی آمادگی داشت، ‌چون بلافاصله بعد از گفتنِ «همین‌حالا یا هرگز!» بیش از آن‌که دستور بدهد، به نجوا گفت: «دست بجنبانید، هر کدام‌تان یک دوچرخه بردارید، و فرار کنید.» پاسخ شرمناک ولی در عینِ صداقت من ـ «متاسفانه ستوان، من دوچرخه‌سواری بلد نیستم.» ـ قطعا شوخی خُنکی بود برای او. کسی نخندید. وقتی برای پرداختن به دلایل ژرف‌تر ناتوانیِ ننگینِ من نبود: «مادر من که یک بقالی با سود بخورونمیر را می‌گرداند، از بخت‌ِ بد همیشه آن‌قدر لنگِ پول بود که نمی‌توانست برایم دوچرخه بخرد، چه نو چه دست‌دوم، برای همین من از فراگرفتن مهارتی که می‌توانست حالا جانم را نجات بدهد واماندم…»

قبل از این‌که بیشتر ادامه بدهم، ستوان یک تصمیم ضربتیِ دیگر گرفت: «خیلی خب، پس. مسلسل را بردار و ما را پوشش بده. بعدا می‌آییم دنبالت.»
 

ادامه‌ی این روايت را می‌توانید در شماره‌ی پنجاه‌وپنجم، خرداد ۹۴ ببینید.

*‌‌این متن برشی ست از زندگی‌نگاره‌ی How I Spent the War که در ۴ ژوئن ۲۰۰۷ در مجله‌ی نیویورکر منتشر شده است.