علاقهی ناصرالدین شاه به ملیجک را شاید در هیچ کجا به اندازهی روزنوشتههای سلطان صاحبقران در دهههای پایانی حکمرانیاش نتوان دید. این خاطرهها آینهی تمامنمای دلبستگی او است و البته تصویری دقیق و پرجزئیات از یک بچهی لجباز، لوس و بیادب که حتی در روی شاه هم میایستد و به اوامر او گوش نمیکند اما نهتنها از چشم شاه نمیافتد که روزبهروز محبوبتر میشود.
متن پیش رو گزیدهای است از خاطرات روزانهی ناصرالدینشاه در سفر سوم فرنگستان و بعد از آن. لجاجتها و شیطنتهای ملیجک در این سفر به اوج میرسد؛ هر وقت میخواهد با آدمهای خودش به اکسپوزیسیون و گردش در شهر میرود، از بازار هرچه چشمش را میگیرد میخرد، بدون شاه به بازدید قبر ناپلئون میرود، در قطار ترمز را میکشد و سر میز شام چنان حرص ناصرالدینشاه را در میآورد که اگر هرکسی جز او بود به حکم شاه گردنش را میزدند. اما ملیجک با همهی اینها همچنان عزیزدُردانهی شاه است.
چيزهاي غريب ميخواهد
ديشب خيلي خوب خوابيديم. امروز هم اينجا خواهيم بود و هيچ کار نداريم. روز يکشنبه است. يکشنبه را در اينجا خيلي سخت ميگيرند، هيچکار هم نميتوان کرد. انگليسها هم رفتهاند پي کار خودشان به کليسا.
نهار خورديم. سه کالسکه حاضر کرده بودند. سوار شديم. عزيزالسلطان، ميرزامحمدخان، مجدالدوله، اکبرخان، اديبالممالک همراه بودند. وقتي رسيديم عصرانه آوردند. در عصرانه آقادايي يک خوشه غوره گذاشته بود. گفتيم کباب کنند، کباب کردند آوردند. عزيزالسلطان آنجا بود شروع کرد به خوردن، ميخواست همه را بخورد. ما گفتيم: «نخور، قسمتِ تو را ميدهيم.» و دو سه خوشهي کوچک کنديم براي او گذاشتيم، قهر کرد و نخورد و بهانه گرفت و حالا آمده است ميگويد و حرف ميزند، چيزهاي غريب ميخواهد. يک [کتاب] ديالگ فرانسه و آلمان هست، ميگويد آن کتاب مال من است، کي به شما داده، آن را ميخواهم. يک خرگوش برنز دارد، ميگويد يا کتاب را بدهيد يا براي خرگوش من يک اسباب بدهيد. اوقات ما تلخ شده، گرسنه هم هستيم، پسر وليعهد هم خبر نميکند برويم شام بخوريم و عزيزالسلطان هم متصل ميخواهد، طلب ميکند. از چشمش آب ميآيد. سرش را روي صندلي ميگذارد، چشمش را پاک ميکند، باز شروع به طلب ميکند. در اين بين آقاميرزامحمدخان کتابي آورده که امينالسلطان ميگويد اسم خودتان را براي زن صاحبخانه بنويسيد و يک شکلي هم براي يادگار بکشيد. ما هم با اوقاتتلخي و گرسنگي شروع کرديم شکل کشيدن و گفتيم شکل گروس (Grovse) که مرغ اسکاتلند است بکشيم. در چنددقيقه کشيديم و بسيار خوب کشيديم و حقيقتا مجسّم بود اما عزيزالسلطان متصل ميز را تکان ميداد. ما جَر آمده بوديم، اوقات ما تلخ شده بود. در اين اوقاتتلخي، عزيزالسلطان درِ اطاق خودش را که متصل به اتاق ماست قفل کرده بود و آغاعبدالله را در آنجا حبس کرده. اين بيعقل هم پنجره را باز کرده بود از پنجذرع راه خودش را انداخته، پاي او دررفته و گريه ميکند. خلاصه در اين حال خبر کردند رفتيم سر شام، ميز دَقولَق بود. عزيزالسلطان نيامد، امينالسطان مشغول گريه و زاري است اما شام خوبي بود. بسيار عالي.
انگلستان، يکشنبه، بيستودوم ذيقعده ۱۳۰۶قمري(۱۲۶۷ هـ .ش)
تبش الحمدلله خيلي سبک شده
صبح بسيار زود تاريکي از خواب بيدار شدم، گلصبا را فرستادم برود ببيند عزيزالسلطان چطور است، رفت و آمد گفت خوب است، اقلبگه خانم هم آنجا است گفتم برو اقلبگه را بياور. رفت اقلبگه را آورد، گفتم برو اميناقدس را بياور، رفت اميناقدس را آورد. ديدم اميناقدس آمد، نالان و بدحال. ميگفت دندان کرسيام درد ميکند. احوال عزيزالسلطان را پرسيدم گفت خوب است اما بيدار است. من برخاسته، سرداري پوشيدم رفتم پيش عزيزالسلطان. ديشب کمي عرق کرده است تبش الحمدلله خيلي سبک شده است. فرستاديم همانوقت فخرالاطبا آمد نبضش را ديد، دوباره آمديم دراز کشيديم. خواستم بخوابم خوابم نبرد. باز رفتم پيش عزيزالسلطان.
ايران، يکشنبه ۲۱ ربيعالثاني ۱۳۰۷ قمري(۱۲۶۸ هـ .ش)
اوقاتش تلخ شده جَرَش گرفت
صبح زود از خواب برخاستيم و از عمارت خوابگاه آمديم پايين که برويم به اتاق اميناقدس. هوا هنوز تاريک بود، رخت پوشيديم، عزيزالسلطان آمد. زره و چهارآينه کرده بود ميخواست برود دوشانتپه شکار. ديروز هم سوار شده بود. گفتيم حالا که ميخواهي بروي پس بفرستيم آقا مردک همراه شما بيايد، بلديت کند. عزيزالسلطان از اين حرف ما اوقاتش تلخ شده جرش گرفت، گفت خير نميخواهم آقامردک همراه بيايد و خودش سوار شده رفت به دوشانتپه. ما هم رخت پوشيديم آمديم بيرون و رفتيم به اندرون ليلاخانم، ديديم تب سخت کرده افتاده است.
عصري يک ساعت به غروب مانده آقامردک را ديديم گفتيم عزيزالسلطان کجا است، گفت: «تفصيلش را عرض ميکنم.» و ما را به واهمه انداخت. پرسيديم چهچيز است؟ گفت: «بلي، من از عقب رفتم. در سرگردنهي چشمهاَلوخان به عزيزالسلطان رسيدم، نهار هم همراهش نبود، ناچار برگشت به سر قنات رزک، چهار ساعت به غروب مانده، نهارش رسيد و نهار خورد. من به آدمهايش تغيّر کردم که چرا نهار براي عزيزالسلطان نياوردند و منظم نبودند، عزيزالسلطان اوقاتش تلخ شد، تفنگ را کشيده ميخواست من را بکُشد، من هم فرار کرده آمدم به شهر.»
ايران، يکشنبه چهارم جماديالثاني ۱۳۰۷ قمري(۱۲۶۸ هـ .ش)
رنگش پريده،مضطرب شده است
ماژر طالبتِ انگليس در انگليس با ما همراهي ميکرد. چندي است به طهران آمده است، با عزيزالسلطان رفاقتي دارد. ده روز قبل از اين، تفنگِ تهپُر فشنگ مکرّر کوچکي به عزيزالسلطان تعارف داده است. من هنوز همان تفنگ را نديدهام.
شب پنجشنبه ۲۸ رجب عزيزالسلطان تفنگش را برداشته ميآيد اندرون دمِ اطاق اخترالدوله، چرکي و غيره هم بودهاند، نميدانم چه ميکنند که گلولهي کوچک تفنگ دررفته، از جناق سينهي آغاعبدالله خواجه ميخورد از زير پوست بالا رفته، در استخوان شانه بند ميشود. عزيزالسلطان خيلي ترسيده، رنگش پريده، مضطرب شده است. آقا عبدالله ميرود توي دالان ميافتد، خون ميآيد. بعد او را ميبرند، جراح گلوله را شکافته درميآورد.
ايران، پنجشنبه ۲۸ رجب ۱۳۰۷ قمري(۱۲۶۸ هـ .ش)
*«خاطرات ناصرالدین شاه در سفر سوم فرنگستان»، کتاب دوم و سوم، انتشارات سازمان اسناد ملی ایران، به کوشش محمداسماعیل رضوانی و فاطمه قاضیها: ۱۳۷۴ و ۱۳۷۳.