مری مکلین، دختری نوزده ساله اهلِ مونتانای آمریکا درسال ۱۹۰۲ در کتاب زندگینگارهاش به شرح خیالپردازیها و تفکرات فلسفیاش پرداخت. بیپروا اعتراف کرد و در دنیای خیالهای ذهنیاش برای اعترافهایش توجیه تراشید. کتاب او که
در عرض یک ماه صدها هزار نسخه فروش رفت، از اولین نمونههای زندگینگارهی اعترافگونه است؛ قالبی بسیار شخصی و البته جسورانه.
خب آره، قبلا هم گفتهام، بهنظرم جدیجدی آدم عجیبوغریبیام. خیلی از آشناهایم میگویند بامزهام؛ میگویند: «آها مری مکلین، خواهر کوچیکهی دالی. دختر بامزهایه.» اما من اسمش را میگذارم عجیبوغریب. روی پیشانیام مهر عجیبوغریب بودن خورده.
زمانی، یکیدو سال پیش، یک احمق کوچولوی زیادیحساس بودم، جوری که خیلی بهم برمیخورد وقتی دوروبریهای کمسنوسالم بهم میگفتند بامزه و مثل روز روشن بود که از سر کینهتوزی دستم میانداختند. سالهای دبیرستان هیججوره سالهای خوشی نبودند. تا همین دوسال پیش نتوانسته بودم از ذهنم بیرونشان کنم. خب یک احمق کوچولوی حساس بودم. اما در کمال افتخار باید بگویم که دیگر از این خبرها نیست. اظهارنظرهای پیر یا جوان دیگر بههیچوجه رویم اثر نمیگذارند.
هرچه بیشتر با چیزهای عادی روبهرو میشوم، عجیبوغریبتر بهنظر میرسم.
با اینکه جوان و خانمام ـ خیلی خانمام ـ خوشگل و افادهای نیستم، «دختر» نیستم: از آن دخترهایی که لورا ریچارد و نورا پری و لوییزا الکوت دربارهشان مینویسند؛ دخترهایی با چشمهای روشن و قیافههای جذاب و دلنشین (همیشهی خدا جذاب و دلنشیناند) که لانگفلو در وصفشان میگوید: «ایستاده بر لبهی نهر؛ روگردانده در قهر» و اینجور چیزها.
هیچکدام اینها در من نیست.
چند سال پیشها یکسری کتابهای دخترانه خواندم، اما از آن دوردورها میخواندم. از پشت یک پرچین پهن و بلند به این موجودات نگاه میکردم. حس میکردم انگار سلیقهام بیشتر به یهودیهای آواره در صحرا و زنان جنگجوی آمازون میخورد. من دختر نیستم، بلکه یکجورهایی یک زنام. دوازده ساله بودم که برای خودم خانمی شدم، یا بهتر است بگویم نابغهای شدم.
و بعد معمولا اگر دختر نباشی قهرمانی، از آنها که آدم دربارهشان توی کتابها میخواند. اما من قهرمان هم نیستم. قهرمان زیباست، چشمانی همچون دریا دارد و از زیر پلکهای پايينافتاده، تیر نگاه را روانه میکند، خرامان گام برمیدارد و لبخند سرزندهاش آدمها را اسیر میکند، خیلی حسابشده عاشق مردی میشود، با ظرافت و طمانینه غذا میخورد (چیزهایی که همیشه بهشان میگویند «اطعمه») و در موقعیتهایی بهخصوص، بغضی در صدایش دارد. من هیچکدامِ این کارها را نمیکنم. زیبا نیستم. اصلا و ابدا با ناز راه نمیروم، حتی هیچوقت کسی را که اینطوری راه برود ندیدهام؛ جز گاوی که زیادی بهش علف خورانده باشند. لبخند سرزندهام هیچکسی را اسیر نمیکند. از چشمانم که هیچطوره شبیه دریا نیستند، هیچ تیر نگاهي نمیفرستم. بهعمرم هیچ اطعمهای نخوردهام و اشتهایم برای چیزهایی که میخورم از خوب هم بهتر است. و صدایم تا آنجا که خودم میدانم، هیچوقت پر از بغض نبوده است. نه، قهرمان نیستم.
ادامهی این گفت وگو را میتوانید در شمارهی پنجاهوششم، تير ۹۴ ببینید.
* اين متن در تاريخ ۱۸ مارس ۲۰۱۳ با عنوان Why I Am a Thief در هفتهنامهي نيويوركر منتشر شده است.
داستان جالبي بود، خصوصا تكه كلامهايش «از دور كتاب خواندن» .هميشه فكر ميكنيم كه از دور مي شود چيزي را ديدن ولي واقعا ميشود از دوركتابي را خواند؟!
اعتماد به نفس راوي جذابيت خاصي به داستان ميدهد «خانم ام خيلي هم خانم ام». ولي واقعا ارتباط بين متن و اسم آن را درك نميكنم.