آبان ۱۳۹۴

نقدی بر ویژگی‌های ادبیات جهانی امروز

همه‌ی نویسنده‌ها درک یکسانی از این‌که برای چه کسی می‌نویسند ندارند. خیلی‌ها ممکن است اصلا فکر نکنند که اثرشان را خطاب به شخص خاصی می‌نویسند. با همه‌ی این‌ها، در دوره‌های تاریخی مشخصی تصور نویسنده‌ها از خوانندگان‌شان دچار تغییر شده و این ناگزیر در شکل متن تولیدی‌شان هم تغییر ایجاد کرده است.

شهریور ۱۳۹۴

تخته‌های سقف سمت ایوان خم شده بودند و ترک‌های بدریخت و عمیقی بر روکشِ سفیدشان خط انداخته بود، اما بهار که می‌آمد همه را برایش تعمیر می‌کرد، از نو رنگ‌شان می‌زد و درزگیری‌شان می‌کرد، هر کاری که لازم بود. این شامل حال بشکه‌ی نفت هم می‌شد. مثل قبل همه‌ی کارهای لازمِ خانه را انجام می‌داد، چون زنش را دوست داشت و او هم هنوز دوستش داشت، در کلی‌ترین معنای کلمه‌اش، و مردم باید این را توی کله‌شان فرو می‌کردند.

چرا دزدي مي‌كنم

تیر ۱۳۹۴

زمانی، یکی‌دو سال پیش، یک احمق کوچولوی زیادی‌حساس بودم، جوری که خیلی بهم برمی‌خورد وقتی دوروبری‌های کم‌سن‌وسالم بهم می‌گفتند بامزه و مثل روز روشن بود که از سر کینه‌توزی دستم می‌انداختند. تا همین دوسال پیش نتوانسته بودم از ذهنم بیرون‌شان کنم. خب یک احمق کوچولوی حساس بودم. اما در کمال افتخار باید بگویم که دیگر از این خبرها نیست. اظهارنظرهای پیر یا جوان دیگر به‌هیچ‌وجه رویم اثر نمی‌گذارند.

تیر ۱۳۹۴

گفت‌و‌گوی اختصاصی با میروسلاو پنکوف

گاهی حس می‌کنم تنها بعد از ترک بلغارستان بود که یک بلغاری واقعی شدم.از جمعی جدا شده بودم که تا آن موقع اصلا متوجه نبودم جزئی از آن هستم. این جدایی دردآور بود و درنتیجه طبیعتا سعی کردم این درد را تسکین بدهم. نوشتن از بلغارستان به‌نظر راه چاره بود؛در ذهنم فاصله را برمی‌داشتم، می‌توانستم در خیالاتم در لحظه به خانه برگردم و آن‌جا بمانم.

بنويس، بخوان، از نو بنويس

خرداد ۱۳۹۴

درباره‌ی بازخوانی، لذت‌بخش‌ترین قسمت نوشتن

خواندن رمان‌ها به‌نظرم کاری عادی می‌آید، در حالی که نوشتن‌شان کار غریبی است. دست‌کم تا زمانی که به خودم یادآوری می‌کنم این‌دو چه پیوند محکمی باهم دارند. پیش از همه، چون نوشتن، تمرینِ هنر خواندن است، با سختی و دقت خاص خودش. شما می‌نویسید تا بخوانیدش و ببینید خوب است یا نه.

به خاطر سال نو

اسفند ۱۳۹۳ و فروردین ۱۳۹۴

درس‌های گرفته از نبردهای پیشین را نمی‌شد به این زودی‌ها به فراموشی سپرد! همه‌جور یادگاری میان‌شان ردوبدل شد و هدیه‌های عجیب‌وغریب زیادی به هم دادند. کسانی که همین شش شب پیش در جدال مرگ‌وزندگی، همدیگر را نشانه گرفته بودند، نشانی‌‌ ردوبدل کردند و عکس‌های خانوادگی را دست‌به‌دست چرخاندند.

اسفند ۱۳۹۳ و فروردین ۱۳۹۴

گمانم به‌خاطر بالاتر رفتن سنم، در طول سفر حس می‌کردم دیگر قرار نیست چندان از این کارها بکنم. سفری ده‌ساعته با اتوبوس به یک ناکجاآباد. پشت هم شهرهای وحشتناک. حس می‌کردم می‌خواهم خوب بفهمم‌شان، چون ذات خداحافظی این‌طوری ا‌ست. این را هم بگویم که این تصویر که از پنجره بیرون را نگاه ‌کنید و هم‌زمان با چیزهای آن بیرون، چهره‌ی خودتان را هم ببینید، تجربه‌ای نیست که درباره‌ی هر سفري صادق باشد.

وقتی همه زکام بودیم

بهمن ۱۳۹۳

ما همه‌ کشته‌مرده‌ی معماییم. من جدول‌ حل می‌کنم و داستان‌های معمایی می‌خوانم. شوهرم با جدولِ امتیاز بازی‌های بیس‌بال ورمی‌رود و میانگین ضربه‌ها را درمی‌آورد. پسرمان معتاد معماهایی‌ است که این‌جوري شروع می‌شوند: «پنجاه‌وچهار چیز در این تصویر هست که با حرف س شروع می‌شود.» دختر بزرگ‌مان، پازل‌های بچه‌گانه حل می‌کند و سالی با میله‌ها و حلقه‌ها چیزهای غریبی می‌سازد که عمرا به عقل بقیه‌مان برسد.

دی ۱۳۹۳

آپدایک را من ساختم، از دل گل‌بازی‌های کودکی‌ام در پنسیلوانیا، پس چندان دلخور نمی‌شوم وقتی من را جای او می‌گیرند، در خیابان راهم را می‌بندند و ازم امضای او را می‌خواهند. همیشه تعجب می‌کنم که آن‌قدر به‌اش شبیه‌ام که ممکن است با او اشتباه بگیرندم. وقتِ دیدار با غریبه‌ها، باید با شکفتگیِ بیش‌ازحدِ چهره‌شان سر کنم، با این امید‌‌ و ‌انتظار که قرار است چیزی درخورِ او بگویم.

نُت‌خوانی کتاب‌ها

شهریور ۱۳۹۳

گفت‌وگو با تونی موریسون درباره‌ی کتاب‌های صوتی‌اش

نمی‌خواهم دید یا تخیل مخاطب را درباره‌ی شخصیت‌ها محدود کنم. هیچ‌وقت شخصیت‌ها را با جزئیات توصیف نمی‌کنم چون دلم می‌خواهد این را به تخیل مخاطب بسپارم. ولی با همه‌ی این‌ها، اگر من فکر می‌کنم «دلبند» با یک ریتمِ مشخص آغاز می‌شود، چرا بقیه نباید آن را بشنوند؟