اولین خوانندهی هر متنی، درواقع دقیقترین خوانندهاش، نویسندهی آن است. هر نویسندهای پیش از هرچیز باید خوانندهای سختگیر و بامهارت باشد تا بتواند متن اولیهاش را مدام بهتر و بهتر کند. الهامهای غیبی و اولین خطوط خودجوشِ آمده بر کاغذ همیشه غایت یک متن نیستند، پیکرهی داستان با چکشِ بارها خوانده شدن و باز نوشته شدن است که از دل سنگ بیرون میآید. در متن پیش رو، سوزان سانتاگ از تجربه و لذت دوبارهخوانی و بازنویسی داستان میگوید. تجربهای که گاه لذتبخشتر از راه دشوارِ نوشتن داستان است.
خواندن رمانها بهنظرم کاری عادی میآید، در حالی که نوشتنشان کار غریبی است. دستکم تا زمانی که به خودم یادآوری میکنم ایندو چه پیوند محکمی باهم دارند. پیش از همه، چون نوشتن، تمرینِ هنر خواندن است، با سختی و دقت خاص خودش. شما مینویسید تا بخوانیدش و ببینید خوب است یا نه، و از آنجایی که بیشک هرگز خوب نیست، باید بازنویسی شود، یکبار، دوبار، هرقدر لازم است تا به چیزی بدل شود که قابل دوباره خواندن باشد. شما اولین و شاید سختگیرترین خوانندهی خودتان هستید. ایبسن در صفحهی اول یکی از کتابهایش نوشته است: «نوشتن، خود را قضاوت کردن است.» نمیشود نوشتن را بدون دوبارهخوانی تصور کرد. اما آیا چیزی که در لحظه نوشته شده، هیچوقت خوب از کار درنمیآید؟ چرا، گاهی حتی از خوب هم بهتر. به هرصورت معنایش این است که شاید کارِ اینگونه رماننویسها هم، با نگاه دقیقتر یا بلند خواندن ـ که همان بار دیگر خواندن است ـ هنوز جای بهتر شدن داشته باشد. نمیخواهم بگویم نویسنده حتما باید جان بکند و عرق بریزد تا چیز خوبی تولید کند. ساموئل جانسون میگوید: «چیزی که بیتلاش نوشته شود، اغلب بیلذت خوانده میشود.» این گفته بهاندازهی خود نویسندهاش از سلیقهی امروزی دور بهنظر میرسد. بهطور حتم خیلی از چیزهای بیتلاش نوشتهشده، لذت زیادی نصیب آدم میکنند. نه، مساله قضاوت خوانندهها نیست ـ که شاید اثرِ کمکارتر و خودجوشتر را بیشتر ترجیح بدهند ـ مساله حس نویسنده است، حس آنهایی که در نارضایتی خبرهاند. با خودتان میگویید: «توانستهام با یکبار نوشتن و بدون تلاش چندانی به اینجا برسم، آیا ممکن نیست از این هم بهتر شود؟»
و اگرچه بازنویسی ـ و دوبارهخوانی ـ بهنظر پرزحمت میآیند اما درواقع لذتبخشترین قسمت نوشتناند. گاهی حتی تنها قسمت لذتبخشاند. دست به کار نوشتن شدن، اگر قصدتان «ادبیات» باشد، دشوار و ترسناک است. به شیرجه زدن در دریاچهای یخزده میماند. بعد نوبت به بخشهای گرمتر میرسد: وقتی که چیزی در دست دارید که میتوانید رویش کار کنید، بهترش کنید، تغییرش دهید. بگیریم اصلا افتضاح است. فرصت دارید درستش کنید. رمانی که در سر دارید، مثل مجسمهای پنهان شده در سنگ مرمر است. سعی میکنید آزادش کنید. سعی میکنید این چیز بینوای روی صفحه تا جایی که ممکن است به آنچه در ذهن داشتهاید ـ به آنچه در رعشههای سرخوشیتان میدانید ممکن است ـ نزدیکتر شود. جملهها را بارها و بارها میخوانید. این کتابی است که دارم مینویسم؟ همهاش همین است؟
یا بگیریم کار خوب پیش میرود، چون واقعا گاهی خوب پیش میرود، (اگر اینطور نبود که آدم دیوانه میشد). حالا شما اینجایید، و حتی اگر دستتان از همهی دنیا هم کندتر باشد، بالاخره قطاری از کلمات ردیف شدهاند و میخواهید ادامه دهید؛ این است که از نو میخوانیدشان. شاید به خودتان اجازه نمیدهید قانع شوید، اما همزمان چیزی را که نوشتهاید دوست دارید. میبینید از چیزی که روی صفحه هست لذت میبرید، لذت یک خواننده. سختگیر باشید بدون اینکه پوست خودتان را بکنید. مدام برای دوبارهخوانی از کار نایستید. وقتی به خودتان جرات دادید و فکر کردید که خوب پیش میروید (یا چندان بد پیش نمیروید) همچنان پارو بزنید، منتظر نشوید الهامهای غیبی هلتان بدهند.
ادامهی این جستار را میتوانید در شمارهی پنجاهوپنجم، خرداد ۹۴ ببینید.
* این متن در ۱۸ دسامبر سال ۲۰۰۰ با عنوان Write, Read, Rewrite در روزنامهی نیویورکتایمز منتشر شده است.