کارنامهی تونی موریسون سرشار از جوایز ادبی مختلف است؛ در سال ۱۹۹۳ نوبل ادبیات را برد، رمان «دلبند» او برندهی جایزهی ادبی پولیتزر شد و در سال ۲۰۰۶ روزنامهی نیویورکتایمز این رمان را بهترین رمان بیستوپنج سالِ اخیر آمریکا دانست. او در زمینهی کتابهای صوتی هم پیشرو بوده است. موریسون از اولین نویسندههایی است که کتابهایش را با صدای خودش ضبط کرد تا به مخاطبانش نشان دهد که میخواسته داستانهایش با چه لحنی و چه تاکیدهایی خوانده شوند. متن پیشِرو بخشی از مصاحبهای است که متیو روبری، استاد دانشگاه کویینمِری، در سال ۲۰۱۳ با او انجام داده است.
خیلی از نویسندهها کتابهای صوتیِ خودشان را اجرا نمیکنند، بهخصوص در دهههای هشتاد و نود که اینطور نبود. چهچیزی شما را به این تصمیم واداشت؟
به یکی از کتابهای صوتیام که بازیگرهای زن اجرایش کرده بودند گوش دادم، بعد فهمیدم که… چطور بگویم، ضربآهنگهایشان اشتباه بود. تاکیدها را آنطور که در ذهنِ من بود نمیگذاشتند. فکر کردم خب خودم آنطور که بهنظرم درست میآید میخوانمش. پذیرفتم که همهشان را اجرا کنم. از آن زمان به بعد بارها به استودیو رفتهام، در آن سلول کوچک نشستهام و تمام کتابهایم را با لحن و تاکیدهای درست خواندهام. وقتی کتاب را جلوی مخاطبها با صدای بلند میخوانم، همیشه طرز خواندنم یکجور است. همین هم باعث شد این تصمیم را بگیرم.
حالا که حرفِ تاکیدگذاری صحیح شد، سبک خواندنتان را چطور توصیف میکنید؟
نمیدانم چطور توصیفش کنم. اجرای نمایشیِ صدای شخصیتها برای من کمی زیادی تئاتری و مربوط به اجرای صحنهای است، نمیخواهم دید یا تخیل مخاطب را دربارهی شخصیتها محدود کنم. هیچوقت شخصیتها را با جزئیات توصیف نمیکنم چون دلم میخواهد این را به تخیل مخاطب بسپارم. ولی با همهی اینها، اگر من فکر میکنم «دلبند» با یک ریتمِ مشخص آغاز میشود، چرا بقیه نباید آن را بشنوند؟
بهنظرتان فرقی میکند که خودِ نویسنده کتاب را بخواند یا یک بازیگر حرفهای؟
خُب، کتابخوانیِ بعضی نویسندهها افتضاح است، بعضیها هم بینظیرند. چندسال پیش کتاب خواندن بیل استایرن را شنیدم، باور نمیکردم اینقدر خوب باشد، واقعا خوب بود. خواندنِ فاکنر را هم شنیدهام، وحشتناک بود! منظورم این است که با آن زبان نوشتاریِ زیبا، موقع خواندن لحنش کشدار میشود. پس بستگی دارد. بعضی نویسندهها وقتی کارهای خودشان را میخوانند خیلی خوباند. ولی این را میدانم: یکی از دوستانم که سالهاست در دانشگاه کالیفرنیا در لسآنجلس درس میدهد، همهی شاگردانش را مجبور میکند که قبل از خواندنِ «آبیترین چشم» به نسخهای که با صدای من ضبط شده، گوش دهند و شنیدهام که آدمها میگویند بعد از شنیدنِ کتاب صوتی، داستان را بهتر فهمیدهاند. صدای ضبطشده در فهم و حس نزدیکی یا ارتباطشان با کتاب تغییر ایجاد کرده است.
ادامهی این گفتوگو را میتوانید در شمارهی چهلوهفتم، شهریور ۹۳ ببینید.