یک زمستان هرچقدر سرد و استخوانسوز، یک جنگ هرچقدر مهیب و ویرانگر، گاهی منتظر بهانهی کوچکی است به اندازهی نو شدن سال، تا دست از خشونت بردارد و در سکوتِ بیکاری سلاحها، گرمای گرد هم آمدن انسانها را شده برای چنددقیقه، تماشا کند. متن پیش رو، روایت ویلفرید اوارت، نویسندهی انگلیسی است از دو صبح کریسمس غریب در جبههی جنگ جهانی اول. اوارت شاهد عینی کریسمس دوم بوده.
شب میان هجدهم و نوزدهم دسامبر ۱۹۱۴، برای ارتش بریتانیا شب فاجعهباری بود. حالا ديگر از يادها رفته و در نهانخانهی اسناد نظامي مدفون شده. سرِ شب فقط در خط مقدمِ دوجبهه، نفرات شروع به پيشروي كردند، توپخانهها ربعساعتی آتش کردند، كل زمين به لرزه افتاده بود و بارش گلولهها تاریکی آسمان را از هم باز میکرد. آلمانها، بیشتر وقت را بیصدا منتظر نشسته بودند و فقط زمانی آتش میکردند که پرهیب کسی از نفرات ما پشت سیمخاردارهایشان پدیدار میشد. حمله از تبوتاب افتاد، اما جانبهدربردهها شتابان به لبهی سنگر آمدند و برای لحظاتی طولانی میان سرنیزهها، قنداق تفنگها و زورِ بازوها زدوخوردی خاموش و مهیب درگرفت. عدهای همانجا پای خاكريز دشمن زمین افتادند و دیگر برنخاستند، عدهای خودشان را عقب کشیدند و زیر آسمان جاندادند، عدهای هم اسیر شدند. اینجا و آنجا دستهای ده، دوازدهنفره از انگلیسیها بهزور راهشان را به سنگر آلمانها باز کردند و تا روشنایی روز همانجا ماندند؛ بعد بنا به دستور وارده عقبنشینی کردند. دیگر به دوش روشنایی روز بود که مثل همیشه از حقیقتِ فاجعه پرده بردارد.
كمتر از یک هفتهی بعد، اولین کریسمسِ جنگ از راه رسید. اینطور میگویند که بعد از هفتهها باران و گلولای، یخریزهها همهجا را پوشانده بودند و هوا صاف و پُرسوز بود. مناظر مسطح فلاندر جور غریبی ساکت و ساکن بودند. هیچ توپی آتش نمیکرد و از تفنگها هم تکوتوک صدایی درمیآمد. پرندگان که معمولا در سنگرهای زمستانی پیدا نمیشوند، دستهای سر رسیدند و پنجاهتایی گنجشک دور یک پناهگاه دانه میخوردند.
ساعت هشت صبح، یکی از افسرهای انگلیسی از خاكريزش نگاهی به بیرون انداخت و چشمش به چهار آلمانی غیرمسلح افتاد که از سنگرهايشان بیرون آمده و حالا در سیصد چهارصد قدمیاش بودند. این افسر و يك نفر از گروهانی دیگر فورا بیرون رفتند و آن طرفِ سیمخاردار ملاقاتشان کردند. آلمانها، متشکل از سه سرباز وظیفه و یک مسؤول حمل برانکار گفتند به فکرشان رسیده بد نیست بیایند و کریسمس خوبی برایمان آرزو کنند. سخنرانشان با انگیسی سلیس از ما خواست که اگر مقدور است کارتپستالی را که همانجا نوشت، برسانیم به دست زنی که همراه با یک موتورسیکلت در سافلکِ انگلیس رهایش کرده بود. یکی از افسرهای انگلیسی زحمت این درخواست را تقبل کرد.
این چهار آلمانی از یگرها و ساکسونهای هنگ ۱۵۸ام پیادهنظام بودند؛ همانهایی که شب هجده و نوزده دسامبر جانانه از سنگرشان دفاع کرده بودند. اصرار داشتند که با قصد و نیت خیر آمدهاند، که هیچ حس عداوتی دربرابر انگلیسیها ندارند، که همهچیز از گور مقاماتشان بلند میشود و آنها سربازند و ناگزیر از اطاعت. نسخهای از روزنامهی دیلیتلگراف دهم دسامبر به دستشان رسیده بود که اعتراف کردند بدجور مایهی تفریحشان شده. گفتند: «شما انگلیسیها یهدستی خوردید.» کار فرانسه «تموم بود.» روسیه ضربههای سنگینی خورده بود و خیلی زود تسلیم میشد. انگلیس داشت یکتنه به جنگ ادامه میداد! گفتوگوهای دیگری از این دست وسط منطقهی بیصاحبِ میان خطوط مقدم پا گرفت. آلمانها به اعتراض گفتند همهچیز زیر سر روزنامههای انگیسی است که با چاپ گزارشهای بیرحمانه احساسات را علیهشان برمیانگیزند. درنهایت آتشبس رسماً به تصویب رسید و خندقی بهعنوان محل ملاقات میانی مشخص شد. دیدار با مبادلهی سیگارهای آلمانی و انگلیسی پایان گرفت.
کمی بعد، مابین خط سنگرها نغمهی مارش معروف «تیپرری» سر زبانها افتاد و به دنبالش هم آلمانها «دویچلند دویچلند، اوبر آلس» را دم گرفتند. آنجا وسط منطقهی بیصاحب، ششهفت گروه بزرگ از آلمانها و انگلیسیها قاطیِ هم ایستاده بودند. فضا بهراستی حالوهوای دوستانه داشت، اما انگلیسیها بدگمان بودند و هیچ احتیاطی را علیه نارو زدنهای احتمالی از نظر دور نمیداشتند. درسهای گرفته از نبردهای پیشین را نمیشد به این زودیها به فراموشی سپرد! همهجور یادگاری میانشان ردوبدل شد و هدیههای عجیبوغریب زیادی به هم دادند. کسانی که همین شش شب پیش در جدال مرگوزندگی، همدیگر را نشانه گرفته بودند، نشانی ردوبدل کردند و عکسهای خانوادگی را دستبهدست چرخاندند. یکی از آلمانها که بهاش سیگار ویرجینیا تعارف کرده بودند، لبخندبهلب گفت: «نه، ممنون. من فقط سیگار تُرک میکشم!»
بعد یکی از افسروظیفههای ساکسون، با صلیب آهنین و نشان تیراندازهای حرفهای روی لباسش، مارشی نظامی را در دهان نفراتش انداخت درحالیکه انگلیسیها آوازهای ملی و سرودهای کریسمس را میخواندند. در آخر، هوای پرسوز و این ناکجاآبادِ پرتافتاده در آرتوآ به آواز بلند «روزهای رفته»[۱] جان گرفت که همه، انگلیسیها، پروسیها، اسکاتلندیها، ایرلندیها و وورتمبرگیها یکصدا در آن شریک شدند. صدای گروه یگرها و ساکسونهای هنگ ۱۵۸، بهخاطر نفرات هنگ سیوهفتم و پانزدهم پیادهنظام بلندتر از بقیه به گوش میرسید.
اینطور که میگویند، بعد از خواندن «روزهای رفته»،خرگوشی صحرایی که عجیب نبود از چنین اصوات نامعمولی از جا پریده باشد، از میان سنگرها سر بیرون آورد و در کشتزار یخزده، وسط مزرعهی کلمپیچهای خیسخورده و بالای سنگرهای خالی پا به دویدن گذاشت. انگلیسیها و آلمانها دنبالش گذاشتند تا بالاخره توانستند کار حیوان را بسازند. در همین گیرودار سروکلهی افسر فرماندهی گردان انگلیسیها پیدا شد، به همهی افراد حاضر «کریسمس مبارک»ای گفت. بعدِ آن، همه برای شام کریسمس به سنگرهای خودی برگشتند.
ادامهی این روایت را میتوانید در شمارهی پنجاهوسوم، عید۹۴ ببینید.
* این متن در دسامبر ۱۹۲۰ با عنوان Two Christmas Mornings of the Great War در ماهنامهی هارپرز چاپ شده است.