در این شماره، برای اولین بار در مجلهی داستان هر پنج داستان خارجی از یک منطقه انتخاب شدهاند: شبهجزیرهی بالکان. منطقهای که از دریای سیاه شروع میشود و به دریای آدریاتیک میرسد و کشورهایی مثل یونان، بلغارستان، کرواسی، صربستان، بوسنی و... را در برمیگیرد. منطقهای کوهستانی، میانِ خاورمیانه و اروپای مرکزی، با تاریخی پر از جنگ و آشوب و آوارگی. شاید همین دو ویژگی آخر کافی باشند تا داستانهای بالکان، داستانهایی متمایز از دیگر مناطق جهان باشند: قرارگیری میان خاورمیانه و اروپا، و جنگهای پیاپی در طول تاریخ. از دو جنگِ استقلالطلبانهی بالکان در اوایل قرن بیستم، تا دو جنگ جهانی و بعد نبردهای استقلالطلبانه در اواخر قرن بیستم، منطقهی بالکان همیشه پُرآشوب و ناامن بوده. این آشوبها و آوارگیِ ناگزیر بعد از آنها، همان چیزی است که نسلِ جدید نویسندههای بالکان هم انگار از آن رهایی ندارند. با وجود تفاوتهای ساختاری و روایی، در همهی این داستانها انگار مضمونهای مشترکی دیده میشود. چه پیرمردِ داستان «مقدونیه» که با گذشتهی اندوهناک خودش و زنش مواجه میشود، چه کودکِ داستان «جزیرهها» که چیزهایی از جزیرهی پر از ارواح و تقلای حیوانیِ آدمها برای بقا میشنود، چه مردِ داستان «ریموند دیگر بینِ ما نیست، کارور مُرده» که مردد است آیا ادبیاتِ ویرانگرِ کارور بر سلامت زنِ پابهماه و بچهی آیندهاش تاثیر میگذارد یا نه؛ چه حسنِ «مرگ دامبو: یک دقیقه» که از بوسنی فرار کرده و خودش را به بارسلونا رسانده و حالا دارد جان میدهد؛ و چه دختر داستان «مو» که زوال تدریجی مادرش را میبیند؛ همه انگار با حسی از فقدان و سرگشتگی روبهرویند، حسی که با معمولا با خونسردی و بیتفاوتی روایت میشود.
این پنج داستان، که همه از نویسندههای نسل جدید بالکان انتخاب شدهاند، سفریاند نهچندان طولانی به این منطقه؛ به بلغارستان، بوسنی، مونتهنگرو، صربستان و کرواسی. قطعا با خواندنِ این پنج داستان تصویری جامع از تجربهی زندگی در این منطقه به دست نمیآید، و همهی ادبیاتِ این منطقه پوشش داده نمیشود (مثلا برای چشیدنِ طنز خاص داستانهای بالکان میتوانید رجوع کنید به داستانِ «پروژههای گاستین» در شمارهی اردیبهشت ۹۴)، اما به هر حال انتشار این داستانها گامیاست برای شناساندن زندگی و ادبیاتِ مردم این منطقهی داستانخیز و نسبتا مهجور؛ چرا که قطعا یکی از نتیجههای داستانخواندن همین شریک شدن در تجربهی زندگی دیگر آدمهای دور و نزدیک است.
از این پنج نویسنده، سهتایشان هنوز در کشورشان زندگی میکنند: اوگنیین اشپاهیچ از مونتهنگرو، ولادیمیر آرسنیژویچ از صربستان، و تئا تولیچ از کرواسی. جوانترینشان (میروسلاو پنکوف، سیوسه ساله، از بلغارستان) و مسنترینشان (الکساندر همن، پنجاه ساله، از بوسنی) به آمریکا مهاجرت کردهاند، آنجا اسم و رسمی بههم زدهاند و دیگر داستانهایشان را به زبانِ مادریشان نمینویسند. دربارهی داستان این شماره به گفتوگوی اختصاصی ما با میروسلاو پنکوف، برشی از اسماعیل کاداره دربارهی افسانههای یونانی و میزگردی دربارهی ویژگیهای ادبیات بالکان اختصاص دارد. قسمتی از گفتوگوها به ادبیات بالکان و درگیریهای نویسندههای این منطقه با تاریخ پرآشوبشان اختصاص دارد و قسمتی هم، ناگزیر، به تجربهی مهاجرت و نوشتن به زبانی دیگر، تجربهای که خود آوارگیِ دیگری است که شاید با داستان سامان یابد.
میروسلاو پنکوف سیوسه سال بیشتر ندارد. در هجده سالگی به آمریکا مهاجرت کرد. آنجا کارشناسی روانشناسی و کارشناسیارشدِ نویسندگی خلاق گرفت و حالا در دانشگاه تگزاس شمالی نویسندگی خلاق درس میدهد. در بیستونه سالگی اولین مجموعهداستانش را به نام «شرقِ غرب» و به زبان انگلیسی چاپ کرد. و یک سال بعد جایزهی داستان کوتاه بیبیسی را به خاطر داستانی به همین نام گرفت. علاوه بر داستان «مقدونیه» که در این شماره میخوانید، از او پیش از این داستان «خریدنِ لنین» هم در شمارهی آذر ۹۰ چاپ شده بود. با او گفتوگویی ایمیلی داشتیم، قصدمان این بود که از ادبیاتِ بالکان و ویژگیهای نسل جدید و قدیمش هم صحبت کنیم، اما اولِ پاسخهایش برایمان نوشت: «هر کاری کردم نتوانستم ویژگیهای ادبیات بالکان را مشخص کنم، جوابهایم طولانی و پُر پیچوخم شد. اما سعی کردم در جوابهایم به ادبیات بالکان بپردازم.» آنچه میخوانید، حاصل این گفتوگوست؛ گفتوگویی دربارهی داستانهای او، خود او، و دغدغههایش بهعنوان یک نویسندهی بلغاری ساکنِ آمریکا.
کتابهای شما با مضمونهای تاریخی کشورتان بلغارستان در ارتباطاند. عنوانِ فرعی مجموعهداستانتان ـ«شرقِ غرب»ـ هم «داستانهایی از یک کشور» است. چرا مدام به بلغارستان و اتفاقات تاریخی آن بازمیگردید؟ آیا مهاجرت به آمریکا، مسالهی هویت را برایتان پررنگتر کرده است؟
گاهی حس میکنم تنها بعد از ترک بلغارستان بود که یک بلغاری واقعی شدم. درست زمانی که خودم را از جاها و آدمهایی که دوست داشتم جدا میدیدم. از جمعی جدا شده بودم که تا آن موقع اصلا متوجه نبودم جزئی از آن هستم. این جدایی دردآور بود و درنتیجه طبیعتا سعی کردم این درد را تسکین بدهم. نوشتن از بلغارستان بهنظر راه چاره بود؛ یعنی من در ذهنم این فاصله را برمیداشتم، میتوانستم در خیالاتم در لحظه به خانه برگردم و آنجا بمانم. اما هرچه بیشتر مینوشتم، بیشتر میفهمیدم که بلغارستانِ من، بلغارستان جنوب دانوب، شرق دریای سیاه و شمال یونان و ترکیه نیست. بلغارستان من اصلا واقعی نیست، و گمانم خودم هم نمیخواهم که باشد. یک چشمانداز نیست، چون هیچ فضای فیزیکی مشخصی را اشغال نمیکند. اینجا در تگزاس در علفزارهای پشت خانهام، دشتهای بلغارستان را میبینم که وقتي بچه بودم، پدربزرگم با داس علفهایشان را میزد. در آسمان عظیم تگزاس، آسمانی را میبینم که اجداد بلغاریام پانزدههزار سال پیش میدیدند، در راه اروپا و در گذر از دشتهای وسیع.
چرا تاریخ بهخودیخود کافی نیست؟ چرا به داستانهایی با زمینهی تاریخی نیازمندیم؟ یعنی چه شد که حس کردید باید داستانهایی شخصی در بستر تاریخ بنویسید؟
بهنظر من زیبایی عظیمی در تعریف کردنِ داستان آدمهای معمولیای که در زمانهای غیرمعمولی زندگی میکنند، وجود دارد. باز هم، برخلاف انتظار، درست بعد از آمدن به آمریکا بود که واقعا به تاریخ بلغارستان علاقهمند شدم. سال دومی که در آرکانزاس دانشجو بودم، یک کلاس تاریخ میگذراندم و در کمال تعجب فهمیدم که استادش مشغول نوشتن رسالهای دربارهی سپاه یِنیچری[۱] های عثمانی در بالکان است. وقتی فهمید بلغاریام از من خواست بخشهایی از یک کتابِ تاریخی دربارهی بلغارستان را برایش بخوانم و ترجمه کنم. کتاب را خواندم و چیزهای زیادی دربارهی یِنیچریها یاد گرفتم. داستانی دربارهی یکی از این سربازها نوشتم که عاشق دختری بلغاری میشود، آدمهایی که داستان را خواندند، خیلی ازش خوششان آمد. با استادم دوست شدیم و او کتابهای تاریخ بیشتری به من داد و این شد که تصمیم گرفتم داستانهای تاریخی بیشتری بنویسم و همین کار را هم کردم.
ادامهی این گفت وگو را میتوانید در شمارهی پنجاهوششم، تير ۹۴ ببینید.
*براي خواندن متن اصلي گفتو گو همافزا را اجرا كنيد. راهنمای استفاده از اين نرمافزار را در صفحهی۲۸۰ ببينيد.