«وقتی چیزی انسانی ثبت کنی، سفرنامهای خوب نوشتهای.» این را پل ترو میگوید. داستاننویسی که یکباره تصمیم گرفت از خانه بیرون بزند، تمام دنیا را ببیند و دربارهاش بنویسد. میگوید دیگر ایدهی تازهای برای داستاننویسی نداشته، و به توصیهای که همیشه به بقیه میکرده عمل میکند، میرود که دنبال داستان بگردد، سوار اولین قطار میشود و راه میافتد، اما جایی آن وسطها میفهمد که دیگر داستان نمینویسد، اینها خود زندگیاند. تنها سفر میکند و سبکبار، از سفرهای گردشگرانهی فقط برای تنآسایی و خوشگذرانی متنفر است و وقتی سفر میکند واقعا میکَند و میرود، اینترنت و تلفنو چمدان بهنظرش قاتل سفرند. پل ترو سفرنامهنویسی را در سال ۱۹۷۵ با کتاب «بازار بزرگ راهآهن» آغاز کرد که روایت سفرش با قطار در طول آسیا و اروپا بود، سفری که در سال ۲۰۰۰ ، بار دیگر تکرارش کرد. در گفتوگوی پیش رو از تجربههایش میگوید، از چطور سفر کردن و چطور نوشتن از آن، و از اینکه آیا امروز سفرنامهنویسی همچنان کاری معنادار است، یا نه.
اولین کتابی که ازتان خواندم، قطار سریعالسیر پاتاگونیا بود. این کتاب چشمهایم را به روی شکلی از سفر باز کرد که پیش از آن در تصورم هم نمیگنجید؛ تنهایی سفر کردن، رفتن به جاهای دورست، از دسترس خارج شدن، چشمها را بازکردن و پرسوجو کردن. کتاب تاثیر عمیقی رویم گذاشت و به زندگیام بهعنوان یک مسافر شکل داد.
خوشحالام این را میشنوم. خواننده واقعا همیشه دِینی به نویسنده دارد، آدم خیلی بیسروصدا تحتتاثیر قرار میگیرد. هنری میلر، جک کرواک، آلبر کامو و گراهام گرین، اینها كسانياند كه زندگی من را تا حد زیادی تحت تاثیر قرار دادند.
در کتاب آخرتان که دربارهی آفریقاست، همان اول میگویید: «پنجرهی رو به آفریقا، به پنجرهی قطاری میماند که در دل شب باسرعت میگذرد، مانند آینهای معوج که چهرهی خود ببینده هم تا حدی در آن منعکس میشود.» این بهنظرم چیزیست که یک مسافر همیشه با آن در گلاویز است. چیز واقعی در برابر چیزی که انتظارش را دارید. بهنظرم در این کتاب تمام تلاشتان این است که تفاوت بین این دو را نشان دهید. انگار بگویید میخواهم حقیقت را ببینم.
گمانم بهخاطر بالاتر رفتن سنم، در طول سفر حس میکردم دیگر قرار نیست چندان از این کارها بکنم. سفری دهساعته با اتوبوس به یک ناکجاآباد. پشت هم شهرهای وحشتناک. حس میکردم میخواهم خوب بفهممشان، چون ذات خداحافظی اینطوری است. این را هم بگویم که این تصویر که از پنجره بیرون را نگاه کنید و همزمان با چیزهای آن بیرون، چهرهی خودتان را هم ببینید، تجربهای نیست که دربارهی هر سفري صادق باشد.
شما سرمایهگذاریای کاملا شخصی در آفریقا داشتهاید.
پنجاه سالی به آنجا رفتهام. در سال۶۳ در مالاوی جنوبی معلم بودم، قبل از اینکه اصلا مالاوی بشود. این یعنی پنجاه سال به قول شما سرمایهگذاری، سرمایهگذاری امید، علاقه، پول، زمان، تلاش. و با خودم میگویم، واقعا دلم میخواهد ببینم چهچیز بر سرشان آمده. مجلههای راهنماي سفر همه مثل یک تکه شیرینی میمانند. درواقع همهشان درست نقطهی مقابل سفرند. دربارهی خوشگذرانی در ماهعسلاند و اینجور چیزها. اما این درست خلاف کار من است.
خب آنها برای گردشگریاند و شما از سفرکردن حرف میزنید.
دقیقا، من از گردشگری متنفرم. اصلا بهام خوش نمیگذرد. آدم هیچکاری نمیکند. مردم همینطوری مینشینند و استراحت میکنند، اما من نمیخواهم استراحت کنم. میخواهم یک چیز ببینم. بده ماساژت بدهند، برو چشمهی آب معدنی، کیک بخور، اینها دیوانهام میکنند. اگر بخواهم استراحت کنم که میروم خانه.
ادامهی این گفتوگو را میتوانید در شمارهی پنجاهوسوم، ویژه نامه نوروزی ۹۴ ببینید.
* این متن از دو گفتوگو انتخاب شده است كه در مه ۲۰۱۱ بهترتيب در مجلهی آتلانتیک و ویژهنامهی سفر مجلهی نشنال جئوگرافیک منتشر شدهاند.