من درست بیست سال بعد از اینکه از شر ترکهاي عثماني خلاص شدیم به دنیا آمدم؛ ۱۸۹۸. با این حساب بله، این یعنی هفتادویک سالم است. و باز هم بله، بدعنقام. پستفطرتام. بوی همهی پیرمردهای دیگر را میدهم. من یک عذابِ متحرکام، یک مشت کفل و کتوکول و زانو و آرنج متحرک. شبها بیدار سر جایم دراز میکشم. وقتی میخواهم دخترم را صدا کنم، اسم نوهام را میگویم و روز آشنایی با زنم بهتر یادم مانده تا همین دیروز یا امروز را. فکر کنم دوم اوت بود، ۱۹۶۹. دیشب جایم را خیس کردم و خدا میداند امشب قرار است چه بامبولی دربیاید. من هیچرقمه اریجینال و نو نیستم. با این حال ممکن است به مردی که شصت سال پیش مرده حسودیام بشود.
نامههای آن بابا به زنم را گیر آوردم، مال خیلی وقت قبل از اینکه من و زنم آشنا شویم، وقتی که زنم تازه شانزدهسالش بود. کشف احمقانهای بود، از آنهایی که مال رمانهای عشقوعاشقی است، نه زندگی واقعی و نه سر پیری. جعبهی جواهرات زنم از دستم افتاد. درپوشش پرت شد کنار و درِ یک بخش سِری کف جعبه، تقی صدا کرد و لق شد. تویش یک دفترچه بود، دفترچهخاطراتی در قالب نامه.
من حتی فکرش را هم نمیتوانم بکنم که همچو نامههایی بنویسم که یک زن شصتسال آزگار نگهشان دارد. کاش کسی که نورا را آن موقع میشناخت من بودم نه آن بابا، یعنی آن موقع که نورا بیشتر نزدیک خط شروع بود تا پایان. حقیقت سادهای است: ما داریم نابود میشویم. من نمیخواهم نابود شوم. دلم میخواهد تا ابد زنده باشم. توی جسم یک مرد جوان با ذهن یک مرد جوان از نو به دنیا بیایم، نه جسم و ذهن خودم. دلم میخواهد دوباره زندگی کنم، بهشکل یک نفر که هیچچیز از من یادش نیست. دلم میخواهد آنیکی مَرده باشم.
حالا هشت سالی میشود که توی این آسایشگاه سالمندان زندگی کردهایم، چند کیلومتر دورتر از صوفیه، پای کوهستان ویتوشا. منظرهاش خوب است و هوایش تازه. مساله فقط اين نیست که از اینجا خوشم نميآيد؛ بیشتر از این حرفهاست، از اینجا متنفرم. از منظره و هوایش، غذایش، آبش، طرز رفتارشان با ما، که انگار داریم میمیریم؛ از این واقعیت که داریم میمیریم. اما گمانم، اگر بخواهم با خودم روراست باشم، که کمتر هم پیش میآید، باید بهخاطر جایی که تویش هستیم کلاهم را هم بیندازم هوا. نگهداری از نورا بعد از سکتهی مغزیاش دستتنها برایم سخت بود. آپارتمانمان را گذاشتیم برای دخترِ تازهعروسمان که حامله هم شده بود، بعد هم باروبندیل را جمع کردیم و توی این زندان اتراق کردیم.
از آن موقع، هر روز شبیه دیروز است. ششونیم صبح پا میشویم برای دارو. توی کافهتریا صبحانه میخوریم، ورقههای نازک نان کرهمالیشده به اضافهی سه دانه زیتون سیاه، یک ورقه پنیر زرد، یککم هم چای زیرفون. خدای بزرگ، یادم است توی جنگ بالکان هم وضع خوردوخوراک بهتر از این بود. مینشینم وسط دریایی از چانههای مرتعش و انگشتهای لرزان، و گوش میدهم به برخوردِ هستههای زیتون به بشقابهای فلزی. نه من با کسی حرف میزنم نه کسی با من حرف میزند. به هر حال چیزی بوده که از دستم برمیآمده. آنوقت، بعد از صبحانه، ویلچر نورا را هل میدهم تا سالن ورزش. میبینم که کلی زور میزند و تقلا میکند تا یک توپ لاستیکی را نگه دارد. میبینم که پرستارها دستوپاهای نحیفش را ماساژ میدهند. دستوپاهای پرستارها را میبینم.
سکتهی دوم نصف نورا را فلج کرد و تمامِ نورا را لال. بیشتر پرستارها و حتی بعضی از دکترها فکر میکنند نورا از نظر روحیروانی مشکلدار است. یعنی فکرش را هم نکنید که اینطوریها باشد. شک ندارم که توی ذهن نورا همهی کلمات شفافاند اما به شکل چیزهایی بیسروته بیرون میآیند، عین حرف زدن بچهها. بعضی وقتها میگویم کاش نورا ورورهایش را نگه میداشت برای خودش. بعضی وقتها از طرز نگاه پرستارها به نورا یا به خودم معذب میشوم. حالا دیگر بدیهی شده که هیچ معجزهای رخ نمیدهد تا نورا دوباره بتواند حرف بزند. آن قسمتِ مغزش از بین رفته، فیوزش پریده. خب پس چرا نمیتواند جلوی دهنش را بگیرد؟ زور میزند که اسم من و بوریانا را بگوید، و اگر تمام تلاشم را بکنم که کفرش را در بیاورم، میتواند یک فحش هم بدهد. بقیهاش هر چی هست صداهای نامفهوم است.
وقتی برش میگردانم به اتاقمان، یا مواقعی که اوضاع جور است و میبرمش بیرون توی باغ، صداهای نامفهوم درمیآورد. پیاده توی باغ دور میزنیم. فقط وقتهایی از باغ خوشم میآید که گلها درآمده باشند. باقیِ وقتها زمین نمناک و سیاه است و من هم نمیتوانم جلوی افکار مزخرف را بگیرم. وقتی خسته میشویم روی یک نیمکت مینشینیم و دوشبهدوش هم خوابمان میبرد، آفتاب میتابد روی صورتهایمان و شک ندارم که برای هر بینندهای منظرهی دلانگیزی هستیم.
بعد، ناهار. بعد، چرت بعدازظهر. دخترمان هفتهای یکبار میآید سر میزند و بعضی وقتها هم نوهمان را با خودش میآورد. اما تازگیها بهخاطر آن همه دردسری که توی خانه داشته، هر روز سر میزند. همنشینِ افتضاحی است، دخترم را میگویم. پاوِل کوچولو را میگذاریم پیش مامانبزرگش که دمغ نباشد، و توی باغ بوریانا از این میگوید که چشم شوهرش دنبال یک زن دیگر است. بوریانای عزیزم، من هم ممکن است مثل مامان دمغ بشوم اما اینجا روی نیمکت مینشینم و گوش میدهم چون پدرت هستم. نه هیچ کمکی از دستم برمیآید، نه یک کلمه مشورتِ درستحسابی. طاقت بیاور رفیق! اوضاع روبهراه میشود. کلمهها خیلی بیمعنیاند و من دربوداغانتر از اینام که بتوانم کاری کنم.
ادامهی این داستان را میتوانید در شمارهی پنجاهوششم، تير ۹۴ ببینید.
* این داستان در سال ۲۰۱۱ با عنوان Makedonija در مجموعهداستان East of the West توسط انتشارات Bond Street Booksچاپ شده است.
*نویسنده در قراردادی اجازهی چاپ این داستان را به مجلهی «داستان» داده است.