[۶۰] دو سال آخر را از آن کنج بینورِ میدان کریستفکلمب جم نخورده بود [۵۹] نه کسی اذیتش کرده بود و نه کسی خواسته بود از آنجا جمعش کند، یکپا جذابیتِ توریستی شده بود، لکِ سیاهِ شهری بیعیبونقص [۵۸] توریستها هر روز میآمدند که ازش عکس بگیرند، راهشان را از رامبلا[۱] کج میکردند [۵۷] خم میشدند، دستهایشان را به زانوهایشان میزدند و خیره میماندند، با صدای آهسته با او حرف میزدند [۵۶] دوربینها چلیکچلیک عکس میگرفتند، فلاشها جرقه میزدند، لنزها غژغژ میکردند [۵۵] دانشجویان هنر چهارزانو روبهرویش مینشستند، پاهایشان را زیرشان جمع میکردند [۵۴] کاغذ و کتاب و وسایل طراحیشان، مداد، زغال و ماژیکشان را درمیآوردند، طرحهایی سريع ميكشيدند [۵۳] سگهای شهر او را بو میکشیدند و با وحشت فرار میکردند و او از همهی آنچه میگذشت، بیخبر بود [۵۲] حتی یکبار تصویرش رفت روی کارتپستال، از این یکی خبر داشت، شکرِخدا فقط هجویهای بود که یکی از دانشجوها از خودش درآورده بود [۵۱] در آن تصویر مثل تنهی درخت روی سنگِ سرد خوابیده بود، مثل یک شقه گوشتِ بیجان [۵۰] استفراغ روی گونهی زمختش روان بود و پشتش آب لزجِ بینی [۴۹] رنگین از رگههای اَخ و تُفِ خونی، حوضچهی کوچکی در پیادهرو درست کرده بود [۴۸] و بالای سرش تابلوی درخشانی بود با نوشتهای به چندین زبان اروپایی [۴۷] «به شهر پرشکوه بارسلونا خوش آمدید!»
«والا به خدا، این همیشه زشت بوده»، این حرفی بود که مادرش زد، در سال هزارونهصدوهشتادوچهار، جلوی همهی فامیل و دوستانی که برای جشن تولد دوازدهسالگی او جمع شده بودند، همانطور که صورت استخوانی، دماغ بیرونزده و چشمهای کوچکِ گودافتادهی تنها پسرش را برانداز میکرد، شانههایش را بالا انداخت و با آمیزهای از عشق و نفرت گفت: «اما گوشهاش چهجوری اینقدر بَلبَل شد، کسی نمیدونه!» دورتادور میز همه قاهقاه خندیدند. و راستراستی هم گوشهای حسن بهقدری بزرگ بودند که سال اول دبستان در سارایوو یک نفر پشت سرش صدا زد: «هی، دامبو رو باش!» و دامبو مثل نقاب به او چسبید و به لطفِ سر و صداهای تمسخرآمیزی که دوروبرش بلند میشد، دیگر هیچوقت نتوانست برش دارد: دامبو، دامبو، دامبو، دامبو….
[۴۶] حالا تابستان سال دو هزار بود و باران بیوقفه میبارید، آسمان بهیکباره گشوده شده بود [۴۵] و داشت میبارید، میبارید، حتی حسن را هم از خواب ابدیاش بیدار کرده بود [۴۴] حسن سر سنگینش را بلند کرد تا قطرههای درشت باران را که بر دنیای بیرون از پناهگاهش و زیر طاقی فرو میافتادند، تماشا کند [۴۳] بعد بیرمق آن را با استفراغ خودش برگرداند به همان بالش نرمِ ولرم که زیر فشار سرش بیهوا از هم وارفت [۴۲] تا اینکه گونهاش بار دیگر به سنگِ سرد رسید [۴۱] درست پیشِ پای ویلچر دربوداغانی که آئورلیو داشت تویش خرناس میکشید [۴۰] آئورلیوی گوژپشت که صورت پُرریشوپشمش زیرلایهی چرکي چندین و چندسالهای و باشلقي ضد آب و نفرتانگیز گُم بود [۳۹] و یکوقتی دست چپ و هر دو پایش را از دست داده بود [۳۸] یگانه دوست واقعیِ حسن که در این دنیا برایش مانده بود.
ادامهی این داستان را میتوانید در شمارهی پنجاهوششم، تير ۹۴ ببینید.
*این داستان با عنوان One Minute: Dumbo’s Death در مجموعهی Best European Fiction 2011 چاپ شده است.