يك قرار ساده خانوادگي

مهران مهاجر/ از مجموعه‌ی «تهران بی‌تاریخ»- ۱۳۸۸

داستان

هزار بار دیگر هم بنویسمش یا بخواهم برای کسی تعریف کنم یا حتی برای آگهی توی روزنامه در بخش گمشده‌ها متنی بفرستم یا حتی خودمان متنی را چاپ کنیم با عکسش و بچسبانیم به دیوار کوچه و خیابان و کیوسک‌های زردرنگ تلفن عمومی، باز هم از این‌جا شروع می‌کنم؛ قرار این بود از بیمارستان مصطفی‌خمینی تا انتهای خیابان ایتالیا برویم. اما او همان‌طور رفت و ما این‌قدر بهت‌زده بودیم که متوجه نشدیم دارد هی دور و دورتر می‌شود. آن‌قدر رفت و رفت تا غیب شد. انگار از اول هیچ اثری ازش نبوده است.

بدون آن اتفاق اما می‌شد برای نوشتن آن سال زندگی خانوادگی‌مان از جای دیگری شروع کنم. می‌شد درباره‌ی مهرناز خواهر کوچک‌ترم و آن سال و رویداد ویژه‌ی زندگی‌اش بنویسم. رویدادی که در هر آدمیزادی ایرانی در سن بلوغ رخ می‌دهد. شاعری! شعرهایی که تلفیق عجیبی از فروغ، حسین پناهی و رسول یونان بود و تقریبا هیچ‌کس موقع شنیدن‌شان اشاره‌ای به این موضوع نمی‌کرد.

می‌شد از رضا بنویسم. از حال خوبش در تابستان آن سال. از فیلم‌نامه‌هایی که برای تلویزیون می‌نوشت تا اتفاقات خنده‌دار و عجیبی که برایش به‌عنوان مدل در روزها و هفته‌های مد تهران می‌افتاد. از بی‌سلیقگی کشنده‌اش در انتخاب سوژه‌های فیلم‌نامه‌های کسالت‌بارش تا انتخاب بدترین برندها برای همکاری.

بدون آن روز اگر می‌خواستم درباره خانواده‌ی ما- البته از وقتی مامان نیست من در مورد به کار بردن ترکیب «خانواده‌ی ما» دچار تردید می‌شوم- بنویسم، حتما شخصیت بابا اولین و قطعی‌ترین انتخابم بود. مردی شیفته‌ی فرهنگ و هنر و تاریخ ایران و در عین حال بدون کمترین کنش و واکنش عاطفی به اطرافش. به ما، به مامان و به هر موجود زنده‌ی دیگری به‌جز گلدان‌های توی خانه!

اما همه‌چیز از سوم تیرماهی شروع شد که رضا مثل همیشه بعد از آمدن به خانه و قبل از درآوردن لباس‌هایش به آشپزخانه رفت و شروع کرد به تعریف کردن قصه‌ی سریال تازه‌ای که در حال نوشتنش بود. با ظرافت و دقت کشنده‌ آن قصه‌ی چرند را تعریف می‌کرد و مامان هم مثل همیشه با دقت حرف‌هایش را گوش می‌داد. (به نظرم بدترین ارثیه‌ی خانواده‌ی ما همین است. همه‌مان دچارش هستیم. داشتن دقت و ظرافت کشنده در همه چیز. تنها کسی که اراده و تمرین کرده است تا این خصلت نکبتی را از خودش دور کند، من‌ام.) من مطابق معمول آن روزها که رضا برای مامان مدام از موفقیت‌هایش می‌گفت سعی می‌کردم خودم را به نشنیدن بزنم اما آن روز نتوانستم. تقریبا با حالت فریاد به رضا گفتم: «رضا کاش بفهمی کار برای برند لویال‌مارجین و پوشیدن لباس‌هایش اشتباه‌ترین انتخاب یک آدم است. آن هم آدم به خوش‌تیپی تو. این همه برند چرا لویال‌مارجین؟!» به نظرم می‌آمد رضا توی این زمینه هم مثل تمام کارهای دیگرش بی‌سلیقگی افراطی داشت. اما هرچه گفتم متوجه نمی‌شد، هی می‌گفت مگر لویال‌مارجین چه مشکلی دارد؟ لیست قیمت و تنوع محصول و این‌طور چیزها را برایم توضیح داد و من باز نتوانستم حرفم را بهش بفهمانم. بحث از همچین جای ساده‌ای شروع شد اما مثل همیشه کار بالا گرفت و به داد و بیداد و فحش و فحش‌کاری کشید. مادر اعتقاد داشت من و رضا، هابیل و قابیل‌ایم. البته هیچ وقت با وجود اصرار هردویمان نمی‌گفت هابیل کدام‌مان هستیم! اما ظاهر امر این‌طور بود که رضا همان موجود موفقی شده بود که خانواده می‌خواست آن هم در بیست‌وهفت سالگی و من در سی‌و‌پنج سالگی تقریبا هیچ کاره بودم.

مامان چند روزی بود که عجیب به نظر می‌رسید. آن روز هم با این که مثل همیشه پادرمیانی کرد و همان حرف‌های همیشگی را برای آرام کردن هردویمان زد اما توی چشم‌هایش یک حالت خاصی بود. مثل همیشه نبود. جوری حالت چشم‌هاش متفاوت بود که رضا وسط دعوا و پادرمیانی مامان، سه بار پیاپی از مامان پرسید: «مامان تو خوبی؟!» مامان چیزی نگفت و من و رضا دعوا را تا آخرین حد ممکن جدال لفظی و تحقیر و توهین پیش بردیم. مامان میانه‌ی دعوا رفت یک گوشه نشست و انگار داشت بهش چيزي نازل می‌شد سرش را تکان می‌داد. دعوا که تمام شد، مامان گفت: «بابا که از ماموریت برگشت، باید همه‌مان بنشینیم و بحث مهمی کنیم.» این جمله‌ی مامان هولناک بود. نه این که هولناک ادایش کند یا یک دسته کلمات ترسناک در آن باشد، نه. این‌که مامان با همه‌ی آن‌چه ما از او می‌شناختیم چنین حرفی بزند هولناکش می‌کرد. بحث مهم؟ بابا که آمد؟ همگی؟! من حتی یک روز هم در زندگی‌‌‌‌ام فکر نمی‌کردم این کلمات دغدغه‌ی مامان باشد. به‌خصوص آمدن بابا!

بابا ماموریت بود. سه روز دیگر برمی‌گشت و در آن لحظه تنها آرزویی که داشتم این بود؛ هرگز بازنگردد. همان‌جا بماند. هیچ وقت نمی‌دانستم کدام شهرهای ایران مقصد ماموریت‌هایش بودند موقع بازگشتش هم نمی‌دانستیم کجا رفته اما جمله‌ي همیشگی‌اش این بود: «هر جهنمی از تهران بهتر است.»
 

ادامه‌ی این داستان را می‌توانید در شماره‌ی پنجاه‌وششم، تير ۹۴ ببینید.

یک دیدگاه در پاسخ به «یک قرار ساده خانوادگی»