امین آقایی/از مجموعه ی «لب کارون»،(اکرلیک روی بوم،۱۲۰×۱۶۰ سانتی متر)-۱۳۹۱

روایت

محمدرضا زمانی، جوان دو سرجنوبی، از بچگی مقیم مرکز بوده اما رفت‌وآمدهای هر چندسال یک‌بارش به آبادان،تصاویر وآناتی در ذهنش ثبت کرده. هربار، شهر مثل موجودی ناشناخته در تاریکی، بخشی از وجودش را می‌نمایانده. روایت پیش رو، ماجرای کشف همین جزییات است. جزییاتی که کنار هم قرار گرفتنش، سیمای سالیان یک شهر را مرور می‌کند.

دوست بابا یک دست بیشتر نداشت. دست دیگرش به اندازه‌ی یک پیراهن آستین‌کوتاه بود. تا وقتی لخت نشده بود و نیامده بود بالای استخر، متوجه نشده بودم. بچه‌ها را ول کردند توی آب. ده، یازده نفری بودیم و من آن قدر تندتند دست‌و‌پا زدم و به این که دوست پدرم چطور توی آب کرال سینه می‌رود، فکر کردم که نزدیک بود اول شوم. دوم شدم. یکی بود که شاید بیشتر فکر کرده بود یا شنایش بهتر بود. هشت سالم بود و این اولین تصاویری است که از سفر به جنوب یادم می‌آید. به‌غیر از دست‌و‌پا زدن در استخر و رسیدن به آخر خط و دستی که بیشترش در جنگ قطع شده بود، بقیه‌ی تصاویر این سفر محو هستند. صورت پدرم، صورت دوستش، صورت بچه‌هایی که در استخر بودند. حتی درست یادم نیست که خودم چه شکلی بودم یا این ماجرا در آبادان گذشت یا اهواز یا خرمشهر؟ فقط زیاد نگاه کردم به آن آستین کوتاه گوشتالو. به باقی‌مانده‌ی دست که کم‌کم خیس می‌شد و قطره‌های آب از آن می‌چکید پایین. بعدها که به این ماجرا فکر کردم خجالت کشیدم و احساس کردم حتما دوست بابا را معذب کرده‌ام. اگر خاطرش هست چنین بچه‌ای را و این متن را می‌خواند، همین‌جا از او معذرت می‌خواهم.

در عکسی که از آن سفر مانده است، من و پدرم ایستاده‌ایم. شب است، همه جای عکس تاریک است و فقط نور فلاش دوربین، صورت و لباس‌هایمان را روشن کرده است. آخرهای عکس، سمت راست، یک نقطه‌ی نسبتا نورانی هم هست که احتمالا چراغ جایی است. عکس هیچ چیز خاصی ندارد و فقط کمی تار است. بعدها فکر کردم شاید آن را دوست بابا، یک‌دستی گرفته است. با هواپیما رفتیم، با همان هم برگشتیم و من هنوز از هواپیما نمی‌ترسیدم.

پدر من خرمشهر به دنیا آمده است، مادرم آبادان و خودم تهران. عموها و عمه‌ها و فامیل‌های پدری قبل از جنگ آمدند تهران، خاله‌ها و دایی‌ها ماندند آبادان. شاید قبل از هشت‌سالگی هم رفته باشم جنوب ولی یادم نیست. بعد از آن ولی رفتم. هر دو سه سال می‌رفتم و هربار یک چیزی عوض می‌شد. در من، در فامیل‌ها، در آبادان. فقط شمشاد‌های اطراف خانه‌های سازمانی شرکت نفت بودند که تقریبا همیشه یک شکل داشتند.

بار دوم، ده یازده سالم بود. چیزهای بیشتری از این سفر یادم هست. اول فهمیدم که بچه‌های دایی‌ها و خاله‌هایم بیشتر سفیدند تا سبزه. فهمیدم آن‌جا واقعا گرم است. متوجه شدم این طور نیست که همگی ری‌بن بزنند، متوجه شدم فلافل غذای خوشمزه‌ای است، می‌توانم یک روز تمام قلیه‌ماهی بخورم، محمد موهایش از من لخت‌تر است و برادر زن‌دایی دارد از یک جایی به اسم سربندر می‌آید که به آن‌ها سر بزند. فهمیدم خیلی‌ها در حیاط‌شان یک دکه‌ی چرخ‌دار کوچک دارند که ممکن است ظهر که خیلی داغ است با آن بایستند سر چهار‌راه و نوشابه‌ی شیشه‌ای بفروشند یا شب راهش بیندازند کنار پارک و هله‌هوله بدهند دست مردم. به شناختی صحیح از رقص بندری رسیدم. فهمیدم که اگر دمای هوا از چهل‌و‌هشت درجه‌ی سانتی‌گراد بالاتر برود، باید پالایشگاه را تعطیل کنند، برای همین همیشه، دما چهل‌و‌هفت درجه است. دایی، زن‌دایی، راننده‌های تاکسی، مغازه‌دارها، کارمندان شرکت نفت و خیلی‌های دیگر معتقد بودند، دما بالای پنجاه درجه است. فهمیدم تابستان‌ها آن‌جا خیلی خوش می‌گذرد، بیشتر آدم‌هایی که در جنوب می‌بینم دوست‌داشتنی‌اند، زن‌دایی برایش مهم نیست که یک ماه بمانم و من و مهدی و محمد، دیگر به این راحتی‌ها جدا نمی‌شویم. یک ماه تمام شد، از اولین سفرِ تنهارفته، برگشتم و هنوز از هواپیما نمی‌ترسیدم.
 

ادامه‌ی این روايت را می‌توانید در شماره‌ی پنجاه‌وهفتم، مرداد ۹۴ ببینید.