در گذشتهی نهچندان دور،
کودکی و تابستان یک همپای دیگر هم داشت: سینما، تصویرهای شگفتی که روی پردهی نقرهای جان میگرفت و مرکب خیال بچهها میشد؛ چه در سالنهای بسته و چه در فضاهای بازی که مخصوصا در گرمای شهرهای جنوبی، با یک پروژکتور و یک پرده یا دیوار سفید، به سینما تبدیل میشد. روایت جمشید جهانزاده بازیگر قدیمی سینما، یکی از خاطرات کودکی او در گچساران است که با سینما و گرما و رفاقت گره خورده.
پدر من يك دورهی طولاني رييس باشگاه شرکت نفت در گچساران بود. باشگاه محل تفريح كارگرهای شرکت بود و بخش زیادی از حقوق ماهيانهشان را همانجا خرج ميكردند؛ از سر كار میآمدند و تا نیمههای شب یا بيليارد و پينگپنگ میزدند یا با خوردنیهای مختلف دلی از عزا درمیآوردند. آشنایی با مظاهر تمدن جدید برایشان جذاب بود.
باشگاه شرکت نفت، هفتهای یک شب نمایش فیلم داشت؛ زمستانها در یک سالن سرپوشیده و تابستانها در یک حیاط بزرگ پوشيده از چمن. شبهاي نمايش، من و برادرم كه چهار سال از من بزرگتر بود سه ريال از مادر ميگرفتيم؛ دو ریال برای بلیت برادرم و یک ریال برای بلیت من كه كوچكتر بودم. اما این پول، هیچوقت اینجوری خرج نمیشد. بهخاطر شغل پدرم در مورد ما دوتا سختگيري نميكردند و زمستانها فقط با يك بليت يك ريالي وارد سینما میشدیم؛ دو ريال ديگر را قبلا بستني خورده بوديم. تابستانها هر سه ريال را بستني ميخورديم؛ احتمالا بهترين بستني دنيا كه مزهاش هنوز زیر زبانم است.
اما اینکه چطور بیهیچی وارد سینما میشدیم ماجرای خودش را داشت. ديوار حياط سينما خيلي بلند نبود، راهي پيدا میكردیم و بالاخره از یک جاییش میرفتیم بالا. قبل از هر فيلم، سرود رسمي پخش ميشد و به محض شروع سرود، سربازاني كه مأمور مراقبت از ديوار بودند خبردار ميايستادند و مثل درختها بيحركت میشدند و ما هم در تاریکی آماده بودیم تا مثل سرخپوستها از درختهای نزدیک دیوار چهارچنگولی بیاییم پایین. بعد بهسرعت خودمان را در تاريكي، لای جمعيت گموگور میکردیم. يك صندلي خالی پيدا ميكرديم و مينشستيم و اگر صندليها پر بود، که غالبا هم همینطور بود، چارهای جز نشستن روي چمنهاي خنك حياط نداشتيم. راه و چاه را به فيلو، دوست دوران كودكيام، هم یاد داده بودم. فيلو لاغر بود و موهايي فرفري داشت. با برادر بزرگش میآمد و آنها هم همین کار را میکردند. بعضیهای دیگر كه بزرگتر بودند، از روی لبه ميپريدند و میتوانستند با سرعت بيشتري از چشم سربازان مراقب فرار كنند.
وقتي فيلم شروع ميشد، اگر صحنهی اول يك بيابان بود و تكسواري از دور ميآمد ميفهميديم فيلم وسترن است و با سوت و كف زدن خوشحاليمان را ابراز ميكرديم. مثل «در جستوجوي خواهر» یا همان «جويندگان» كه جانفورد ساخته و جانوين بازي كرده و خیلی خوب یادم مانده. «کینگکنگ» هم همینطور، اما از همه بیشتر «چنگيزخان» در خاطرم مانده، با اینکه موقع تماشایش پنج سال بیشتر نداشتم.
ادامهی این روايت را میتوانید در شمارهی پنجاهوهفتم، مرداد ۹۴ ببینید.