کورت ونهگات چهلوهشت سال پس از ورود به دانشگاه شیکاگو به آنجا بازگشته تا برای دانشجویانی که زمانی خودش هم جزو آنها بوده، از دوران دانشجوییاش بگوید. دورانی که البته چندان برایش خوشآیند نبوده؛ اما او را با شخصیتها و ایدههایی آشنا کرده که بعدها به درد کتابها و زندگیاش خوردند.
چند سال پیش، خانم جوانی که برای گرفتن پذيرش در این دانشگاه اقدام کرده بود، برایم تعریف کرد که مردی که با او مصاحبه میکرده، ازش پرسیده که چرا دلش میخواهد اینجا درس بخواند؟ خانم جواب داده که چون فیلیپ راث و من هر دو اینجا درس خواندهایم، در کنار خیلی دلایل دیگر البته. مرد در جواب گفته که اتفاقا فیلیپ و من از آن دسته آدمهایی هستیم که هرگز نباید پایشان به اینجا میرسیده. نمیدانم منظورش از این حرف چه بوده. اگر در این جمع حضور دارد، خوشحال میشوم که بعد جلسه ببینمش و با هم حرف بزنیم.
من سال ۱۹۴۶ به اینجا آمدم. بلافاصله وقتی از جنگ برگشتم،«دومین جنگ جهانی»؛ عنوان و اتفاقی که به درد کتابهای اچ.جی.ولز میخورد.جنگ، در کمال تعجب همگان، با ریختن بمبهای اتمی ما بر سر مردم عادی هیروشیما و ناكازاكي و حیوانات و گل و گیاههای خانگیشان به پایان رسید. اینکه چنین بمبهایی را میشود ساخت، اولین بار اینجا آزمایش و معلوم شد؛ در استادیوم متروکهی همین دانشگاه که ورزشهای زدوخوردی در آن رونقشان را از دست داده بودند. ريیس وقت دانشگاه، روبرت ماینارد هاتچینز، یک گفتهی مشهور داشت؛ اینکه هروقت احساس میکند احتیاج دارد یک ورزشی بکند، فورا دراز میکشد تا احساسش برطرف بشود. آخرسر هم یکی ازاین مغزهای متفکرکالیفرنیا شد.
من از ایندیاناپولیس به اینجا آمدم. آن روزها مثل این بود که کسی از یک روستای دورافتادهی فرانسه برود پاریس، یا یک دهاتی اتریشی برود وین ـ و مشخصا در مورد آدولف هیتلرـ برود مونیخ.
در آن سالها، با تشکر مجدد از روبرت ماینارد هاتچینز، دو سال کامل از دورهی لیسانس به مطالعهی متون بهاصطلاح عالی اختصاص داشت. فيلیپ راث محصول همان دورهی دوساله است. ماهمدوره نبودیم و خیلی سال بعد با هم آشنا شدیم.آن موقع، بعد از گذراندن دورهی فوقلیسانس در این دانشگاه تازه میرسیدید به سطح دانشجوهای سال دوم دیگر دانشگاههای آمریکا. مثل خیلی از سربازهای ازجنگبرگشتهی دیگر که قبلا معادل (یا بیشتر از) دو سال در جای دیگر واحد گذرانده بودند، بهعنوان دانشجوی این دورهی خاص پذیرفته شدم؛ جایی که هنوز سه چهار سالی تا گرفتن مدرک فوقلیسانس فاصله داشتم.
واحدهای پاسشدهای که با خودم آورده بودم، یکسری نمرهی ناپلئونی و لبمرزی در شیمی، فیزیک، ریاضی و زیستشناسی بود. فیالواقع یک درسی را هم دوبار افتاده بودم؛ درسی که لابد هدف غاییاش این بود كه سد راه دانشمند شدن آدمهایی مثل من بشود: ترمودینامیک.
علیرغم ناتوانیام در پرش از مانع هوشی بلند ترمودینامیک، یا تپهی گه، اگر اینجوریاش را بیشتر میپسندید، من همچنان دلم میخواست فرد محترم و تحصیلکردهای باشم که با دید علمی به قضایا نگاه میکند و عاشق کشف حقیقت است، کشف تمام حقیقت، و فقط و فقط حقیقت. کاملا واضح و مبرهن بود که تنها شانسم در تحصیل شبهعلوم است. در بهترین حالت، امیدم این بود که یک رشتهی شبهعلمی بهتر و معتبرتری از طالعبینی، هواشناسی،آرایشگری، اقتصاد یا هنر مومیاییکردن پیدا کنم.
دو تا از آبرومندترین رشتههایی که در تعاریف بالا میگنجیدند اینها بودند: روانشناسی و انسانشناسی.
آن زمان، مثل همین امروز، مبنای هر دوی این رشتهها آن چیزی بود که انسانهای بیگناه را روی صندلی الکتریکی مینشاند یا پای جوخهی آتش میبرد؛ که عبارت است از گواهی یا شهادت انسانی، چرتوپرت محض. من انسانشناسی را انتخاب کردم و نتیجهاش امروز، اینجا، جلوی شما، ایستاده.
خیلی چیزها در مورد تاثیرات هجوم ناگهانی سربازان ازجنگبرگشته بر موسسات آموزش عالی نوشتهاند. یکی از نتایجش ضایع و خفیف شدن اساتیدی بود که ارج و قربشان صرفا از اینجا میآمد که از دانشجویانشان خیلی دنیادیدهتر بودند. گاهی، در بعضی بحثها، پیش میآمد که بخواهم در مورد مشاهدات و تجربیاتم از نوع بشر بهعنوان یک سرباز، یک اسیر جنگی و یک پدر خانواده حرف بزنم. كه معلوم شد رفتار درستی نبوده. مثل این بود كه در یک بازی چرند بخواهی تاس تقلبی بریزی. جوانمردانه نبود.
هرچند ما هم گناهی نداشتیم.
حالا که به گذشته نگاه میکنم، میبینم که تلاشم برای عضو شدن در دپارتمان انسانشناسی، مثل اردوهای بازدید از اتحادیههای کیبوتص بود، یکی از آنهایی که برونو بتلهیم در کتاب «بچههای رویا» توصیفشان میکند. ما سربازهای از جنگ برگشته موجودات عجیبوغریبِ کموبیش جالبی بودیم که باید احترامشان را نگه داشت؛ با فهم متقابلی که بین ما و آنها وجود داشت، اینکه زود کارمان تمام میشود و میرویم پی کارمان. واقعا هم رفتیم.
ادامهی این روايت را میتوانید در شمارهی پنجاهوهفتم، مرداد ۹۴ ببینید.
*این متن بخشی از سخنرانی کورت ونهگات است که در سال ۱۹۹۴ در دانشگاه شیکاگو انجام شده و در سال ۲۰۱۳ با عنوان
What the “Ghost Dance” of the Native Americans and the Cubist Movement of French Painters Had in Commonدر کتاب If this Isn’t nice, What is منتشر شده است.