سوغاتی فقط خوردنی یا پوشیدنی نیست. مسافر با توشهای پُربارتراز اینها به خانه برمیگردد. آشنایی با آداب یک زندگی جدید، رهآورد اصلی سفر است. روایت مسعود فروتن، روایت این آشناییها است. آشناییهای کودک نه ساله با تهرانی که دارد پوست میاندازد، آشنایی با دنیایی تازه، آشنایی با شهرنشینی. سوغات سفر به تهران شاید همین تجربیات بوده که بعدها سرنوشت زندگی حرفهای نویسنده را رقم زده است.
پدر ريیس ثبتاحوال دماوند بود و ما در یک باغ بزرگ زندگی میکردیم. دو هفته از امتحانات كه ميگذشت، حیاط را برای پذیرایی مهمانهای تابستانی آماده ميكرديم. مادر عاشق تميزي بود و ما بچهها كمكحالش بوديم. کارگر خانه كه کف ایوان را جارو میکرد، صندليهاي تابستاني را از انباری به حیاط میآوردیم و تختهای چوبیِ زیر درخت گردو را تميز ميكرديم.
بيشتر شبها شام را بدون حضور پدر در اتاق مادربزرگ میخوردیم. يكي از همين شبها، سر سفره نشسته بوديم كه مادر رو كرد به مادربزرگ، گفت شوهر پریچهر تلفن کرده و خواسته در این موقعیت پریچهر را تنها نگذاريم؛ چون روزها سر كار است و كارگر خانهشان هم دارد ميرود روستا ديدار اقوام. پدر تا رسيد و از ماجرا مطلع شد، نگاهي به سرتاپاي پسرش انداخت، تازه كلاس سوم را تمام كرده بودم. شاگرددوم هم شده بودم و خود پدر یک اسکناس پنجریالی بهم جایزه داده بود. پدر اول مردد بود اما بعد موافقت كرد بفرستدم تهران. حالا من خودم شده بودم مهمان تابستاني، ميرفتم تا رفیق روزهای بارداری عروسککوچولو باشم.
فردا صبح حاضر و آماده روی پلههای ایوان نشسته بودم. بقچهی لباس و حوله و وسايلم هم زیر بغلم بود تا فضلالله پیشخدمت اداره بیاید و از مادر تحویلم بگیرد. فضلالله که آمد مادر یک زنبیل حصیری داد دستش. توی زنبیل دو تا قابلمه بود، توی یکی مرغ سرخشده و توی دیگری یک کیسه ماست آبرفته. مادر سفارش کرد من را دست شاگردراننده بسپرد، صندلیام هم جلوی جلو باشد تا زیر نظر راننده باشم. فضلالله چَشمی گفت و سفر من به تهران آغاز شد.
اتوبوس وارد شهر شد. از خیابانهای زیادی عبور کرد و رسید به یک محوطهي وسیع. کلی ماشین ایستاده بود و آدمها در حال رفتوآمد بودند. راننده زنبیل و پسر آقای فروتن را داد دست شاگرد که شاگرد تحویل مشتییدالله بدهد. مشتییدالله امین هر دو خانواده بود. بقچه را زد زیر بغل و با یک دست زنبیل و با دست دیگر، دستِ پسر آقای فروتن را گرفت و از گاراژ زدیم بیرون. از کوچهي چسبیده به دیوار بیرونی، به راست پیچیدیم. انتهای کوچه به میدانی باز ميشد. میدانستم نام میدان بهارستان است. با سوادِ کلاسسومی، داشتم نستعلیق تابلوي سر کوچه را میخواندم که مشتی خندید و گفت: «نظاميه… من که خوندن نوشتن بلد نیستم اما نظامیهس اینجا.» بعد از کوچهي نظامیه پیچیدیم به خیابان اکباتان و از وسطهای اکباتان وارد کوچهی دیگری شدیم که اينبار اسمش را، روی کاشی آبیرنگ نوشته بودند؛ کوچهی «نوايي». سر کوچه یک ساختمان سهطبقهي آجری بود که خیلی عجیب بود. تا آنموقع ساختمان سهطبقه ندیده بودم. سومین قوارهي کوچه، خانهي خواهر من بود. این را از توقف مشتی مقابل در فهمیدم. روي پلاک برنجی زده بود: «م.ثقفی» اسم شوهر پریچهر موسی ثقفی بود.
روی لنگهي سمت راست یک كوبهي دقالباب بود اما جاي كوبيدن، دست مشتي رفت بالاي چهارچوب در که فقط قد آدمبزرگها میرسید و یک دکمه فشار داد. تعجبم را كه ديد خنديد: «آدمحسابیها روی در خونهشون زنگ کار گذاشتن.» كوبه دیگر کارآیی نداشت. صدای پا آمد.
ادامهی این روايت را میتوانید در شمارهی پنجاهوهشتم، شهريور ۹۴ ببینید.
آقای مسعود فروتن, استاد تلطیف فضا و روایت خوبی ها است. وقتی پای صحبتش در برنامه یادگاری می نشستیم , به ما جرات می بخشید تا زیبائی های خاطراتمان را که با نا شکیبایی کمرنگ و به فراموشی سپرده بودیم؛ در قاب یادهایمان زنده کنیم و یاد بگیریم, قدرِ خوبی های اکنونِ مان را بدانیم.
روایت, تابستان خود را چگونه گذراندید, باز تعریفی است از ماهیت شهری که چیزهای زیادی دارد که در هیچ کجای جهانت آن را نمی یابی. «… دست مشتی رفت بالای چهار چوب در که فقط قد آدم بزرگها می رسید و یک دکمه فشار داد… _ آدم حسابی ها روی در خونه شون زنگ کار گذاشتن_ » با سپاس