نامه‌هاي پدرم

Susan Kae Grant/ از مجموعه‌ی «Night Journey»

داستان

به نامه‌هایی که پدرم در سایگون برایم فرستاده بود نگاهی انداختم و این را پیدا کردم: «فرن عزیز، چطوری؟ کاش تو و مامانت این‌جا کنارم بودید. این وقتِ سال هوای این‌جا حسابی سرد است. شرط می‌بندم از هوای سرد خوشت می‌آید.» آن موقع مانده بودم که چنین چیزی را از کجا می‌داند. هوای سرد بدجوری آدم را لت‌وپار می‌کرد. پدر می‌گفت که یخ‌بندان است، برای همین با نوک انگشتانم یک تکه یخ را لمس کردم و تا جایی که زورم می‌رسید همان‌طور نگه‌شان داشتم. بدجوری درد گرفت، و تازه یک دقیقه هم نشده بود. فکر کردم که چطور می‌توانی ساعت‌ها و روزها توی همچین هوایی سر کنی؟

این‌که درباره‌ی معنای هوای سرد دچار سوءتفاهم شده بودم، چیزی را عوض نمی‌کند. موقعی که پدرم بالاخره من و مادرم را از ویتنام خارج کرد، به جایی نقل‌مکان کرده بود که تقریبا هیچ‌موقع زیاد سرد نمی‌شد. نکته این‌جاست که در نامه‌هایی که به من می‌نوشت معمولا در مورد آب‌وهوا سخنرانی می‌کرد. امروز سرد است. امروز گرم است. امروز هوا ابری است. امروز هوا صاف است. خب به من چه؟
می‌گفت «فرن عزیز» چون اسم من فرن است. مخفف فرنسین. آوای «فرن» طوری است که انگار یک اسم ویتنامی است اما درواقع نیست. برای همین به دوستانم در سایگون می‌گفتم که اسمم ترن است، که مخفف هون‌ترن بود، یعنی «بوسه‌ای بر پیشانی». پدر آمریکا‌یی‌ام در آمریکا زندگی می‌کرد اما من و مادر ویتنامی‌ام در سایگون زندگی می‌کردیم، درنتیجه آن موقع من هنوز یک دختر سایگونی بودم. مادرم هم بهم می‌گفت فرنسین. برایم خوشحال بود که اسمم این است. می‌گفت نه‌تنها آمریکایی است، که فرانسوی هم هست. اما من یک اسم برای سایگون می‌خواستم و آن اسم ترن بود.
من فرزند خاکِ مرده بودم. وقتی همه‌ی پدرهای آمریکایی از جمله پدر خودم برگشتند خانه و کمونیست‌ها اوضاع را دست گرفتند، به‌مان این را می‌گفتند، به آن‌هایی‌مان که صورت‌شان مثل نقاشی‌هایی بود که آدم در بعضی از دکه‌های روزنامه‌فروشی خیابان نویِن‌هو می‌بیند. یک‌بار نگاه می‌کنی و زن زیبایی را می‌بینی که جلوی آینه‌اش نشسته، اما دومرتبه که نگاه می‌کنی جمجمه‌ی یک جنازه را می‌بینی، با چهره‌ای بدون پوست، فقط چشم‌های باز مخصوص جمجمه‌ها و نیشِ باز. ما این‌طوری بودیم، فرزندان خاکِ مرده در سایگون. در یک نظر ویتنامی بودیم، در یک نظر آمریکایی، و بعدش وقتی چشم‌هایت متوجه ما می‌شدند، نمی‌توانستی ثابت نگه‌شان داری؛ دائما اول این‌یکی را می‌دیدي و بعد آن‌یکی.

دیشب توی یک گنجه، یک بسته نامه پیدا کردم که مال پدرم است. گنجه‌ توی یک انباری پشت خانه‌مان است، این‌جا در آمریکا. الان در لیک‌چارلز در لوییزیانا زندگی می‌کنم، و این بسته‌ی نامه‌ها را ـ یک خروار بسته، صدها نامه ـ بیرون خانه پیدا کردم، یکی‌شان را باز کردم. همه‌ی این‌ها کپی‌هایی ا‌ست که پدر از نامه‌هایش نگه داشته. تویشان این را پیدا کردم: «این چه مزخرفی است که می‌خواهی تحویلم بدهی؟ از آخرین باری که دخترم را، گوشت و خون خودم را، دیدم نه‌سال و هفت‌ماه و پانزده‌روز می‌گذرد.»

لحنی عصبانی است، لحنی پراحساس. حالا یک سالی می‌شود که این‌جا هستم. هفده سالم است و خارج کردن من از ویتنام از نه‌سال و هفت‌ماه و پانزده‌روز هم بیشتر طول کشید. دلم می‌خواست می‌توانستم در موردش چیزی بگویم چون می‌دانم هر کسی که به قصه‌ام گوش کند، انتظار دارد همین حالا بگویم که آن موقع چه حسی داشتم. من و مادرم در سایگون جا مانده بودیم. پدرم زودتر راه افتاده بود سمت آمریکا و فکر می‌کرد که می‌تواند از پسِ یک‌سری کاغذبازی بربیاید و جایی برایمان آماده کند، و بعد قرار بود من و مادرم خیلی زود ویتنام را به مقصد آمریکا ترک کنیم. ولی اتفاق‌هایی افتاد. یک گنجه‌ی دیگر گم شد و به همراهش چندتا کاغذ مهم مثل سند ازدواج‌شان و گواهی تولد من. بعد هم کشور ویتنام‌جنوبی افتاد دست کمونیست‌ها و حتی آن‌هایی که انتظار داشتند چنین اتفاقي بیفتد، معتقد بودند که حقیقتا خیلی زود اتفاق افتاده است. کی حدسش را می‌زد؟ پدر من که نزده بود.
 

ادامه‌ی این داستان را می‌توانید در شماره‌ی پنجاه‌وهشتم، شهريور ۹۴ ببینید.

* این داستان با عنوان Letters from My Father در سال ۱۹۹۲ در مجموعه‌داستان A Good Scent from a Strange Mountain چاپ شده است.