مامان هنوز زنده است

بخشی از عکس: مهری رحیم‌زاده/ از مجموعه‌ی «به آبی نزدیک می‌شویم...»-۱۳۸۲

داستان

دیشب حدود ساعت سه‌ونیم یهو یادم رفت نفس بکشم و دوباره یاد بابا افتادم. بابا ساعت شیش صبح توی خواب مرد. تکونش دادیم، بغلش کردیم، موهاش رو کشیدیم ولی بابا به موجود ناشناخته‌ی ترسناکی تبدیل شده بود که هیچ ربطی به چیزی که قبل بود نداشت. تا قبل از ساعت شیش صبح اون روز، من یه دختر شونزده‌ساله‌ی خوشحال بودم که بزرگ‌ترین نگرانیش هماهنگ کردن رنگ کفش‌های کتونی با لاک ناخنش بود و بعد از اون آدم گم‌شده‌ای که از ردیف شدن دو عدد‌ شیش کنار هم می‌ترسه. یه آدم‌برفی که یهو می‌بینه وسط کویر داغه. خونه‌مون پر از آدم شد. همه‌شون گریه کردن و تسلیت گفتن و رفتن. روزهای بعدش قناری‌های بابا هنوز توی ایوون خونه می‌خوندن، آسمون هنوز آبی بود و باغچه‌ی حیاط خونه‌مون پرِ گل‌سرخ بود. اما همه‌ی این‌ها عجیب بودن. عجیب بود که هنوز بعضی شب‌ها پشت همون میزی که بابا می‌نشست می‌شینم و از همون ماکارونی‌هایی که بابا خیلی دوست داشت می‌خورم. عجیب بود که بابای همکلاسی‌هام که توی حیاط مدرسه با هم والیبال بازی می‌کردیم هنوز زنده‌اند ولی برای من فقط لباس‌های بابام توی کمد و تیغ ریش‌تراشیش توی حموم باقی مونده. وقتی بابا زنده بود صبح روزهای تعطیل با هم می‌رفتیم کوه. می‌رفتیم پرنده‌فروشی‌های پایین‌شهر و بابا اسم پرنده‌هایی رو که نمی‌شناختم بهم یاد می‌داد. پشت موتور بابا سوار می‌شدم و از بادی که به صورتم می‌خورد و لای موهام فرومی‌رفت کیف می‌کردم.
مامان همیشه از این که ترک موتور بابا سوار بشم می‌ترسید. حالا من از موتور بابا که سال‌هاست گوشه‌ی حیاط مونده و یواش‌یواش در حال متلاشی‌ شدنه می‌ترسم. از پرنده‌ها می‌ترسم. از کوه می‌ترسم. از باد می‌ترسم. هر بار به مامان می‌گم چرا موتور بابا رو نمی‌فروشه یا نمی‌دش به یکی که ازش استفاده کنه با تعجب نگاه می‌کنه. تعجب می‌کنه اگه بهش بگم دوس ندارم هیچ یادگاری از بابا توی خونه بمونه. تعجب می‌کنه بهش بگم هیچ وقت نمی‌تونم بابا رو برای مردنش ببخشم، برای جای خالیش کنار قفس پرنده‌ها… مامان هیچ‌وقت نمی‌فهمه که ترس چقدر می‌تونه آدم رو بی‌رحم کنه. نمی‌فهمه گاهی حتی صدای یه پرنده چقدر می‌تونه برات بدشانسی بیاره. نمی‌فهمه چرا من همه‌ي پرنده‌های بابا رو ول کردم که برن. نمی‌فهمه وقتی سال‌ها بعد برای اولین‌بار گواهینامه‌ت رو می‌گیری و می‌بینی روی کارتت دوتا شیش کنار هم هست چطور از ترس قلبت منجمد می‌شه و دلت می‌خواد با قیچی کارت رو تیکه‌تیکه کنی. مامان نمی‌دونه من هیچ‌وقت اگه پلاک اتوبوس دانشگاه عدد شیش داشت سوارش نمی‌شدم. نمی‌دونه چقدر عدد دوازده می‌تونه ترسناک باشه چون از ترکیب دوتا شیش منحوس ساخته شده. نمی‌دونه سوار شدن به هواپیمایی که هر طرفش سه‌تا صندلی داره که جمعش می‌شه شیش‌تا چقدر ترسناکه. مامان نمی‌دونه چرا من هیچ‌وقت ساعت‌مچی دستم نمی‌بندم. نمی‌دونه توی خیابون یه ماشین ممکنه بین یه عالمه آدم فقط به من بزنه.
اگه درست شیش روز قبل از امتحان کارشناسی‌ارشد پات بره توی چاله و بشکنه و حاصل دو سال درس خوندن بر باد بره چی فکر می‌کنی؟ اونم چاله‌ای که هفته‌هاست اون‌جاست و تا حالا پای هیچ‌کسی توش نرفته. اگه درست همون روزی که با استادت دعوا کردی سه بار توی خیابون و کافه و تاکسی ببینيش؟ اگه وقتی همه دوست‌هات دارن از زندگی‌شون لذت می‌برن یه روز دست چپت تیر بکشه و دکتر بگه باید سونوگرافی کنی و بعد بگه غده‌های لنفاویت ورم کردن و حدس بزنه مستعد سرطان سینه‌ای در حالی که هنوز به هیچ کدوم از آرزوهای زندگیت نرسیدی. مامان سال‌هاست سعی می‌کنه از من یه دختر مودب و اجتماعی بسازه. ولی باز هم وقتی می‌بینه بهترین دوست‌هام رو خیلی راحت از زندگیم پرت می‌کنم بیرون تعجب می‌کنه. مامان نمی‌دونه بدشانسی مثه یه‌جور آنفولانزای خطرناکه که راحت به آدم‌های دیگه منتقل می‌شه. هیچ‌وقت به مامان نگفتم وقتی با مریم دوست شدم و بعدش شنیدم از شوهرش جدا شده چقدر به خودم لعنت فرستادم. مامان نمی‌دونه چرا وقتی سمیه دوست قدیمی زمان دبیرستانم می‌خواست عروس بشه من خودم رو به مریضی زدم و توی جشن‌شون نرفتم.
 

ادامه‌ی این داستان را می‌توانید در شماره‌ی پنجاه‌وهشتم، شهريور ۹۴ ببینید.

۲ دیدگاه در پاسخ به «مامان هنوز زنده است»