من خیلی دیر فهمیدم توفان شده، درواقع وقتی همهچیز تمام شد، وقتی چندین درخت افتاد و اخبار گفت چند نفر مُردهاند، تازه فهمیدم آنچه دیده بودم توفان بوده. نشسته بودم توی اتوبوس خنک و بیرون را نگاه میکردم. بیرون کوه بود و جلوی کوهها را ساختمانهای میلهای کوتاه و بلند گرفته بودند. بیرون آفتاب افتاده بود روی پایهی کوهها و بهشان تهمایهی عسلی داده بود، اما نوک کوهها و بالای ساختمانها، هرچه کردم، در دیدِ من نبودند و رفته بودند زیر لایهی غبار و دودی که بر شهر سنگینی میکرد. داشتم به آهنگی که قرار بود آن روز بزنم گوش میکردم. آهنگش تهمایهی اسپانیایی داشت با جملههایی کوتاه که بهنظرم به هم بیربط میآمدند، یکضرب و دوضرب مکث و کششهایی طولانی که استادمان گفته بود میتوانیم فارغ از ریتم کِششان بدهیم، ویبره کنیم و خلاصه هر بلایی که خواستیم سرشان بیاوریم. اینها را که گفت، فکر کردم چه خوب، برای من که همیشه ساززدنم از مترونوم جا میماند یا از ترسِ جاماندن از مترونوم ازش جلو میزنم، چنین آهنگی که میتوانی در آن خودت ریتم را کنترل کنی، فرصتی است که برای یک بار هم شده از سارا بهتر بزنم. استاد دوست سارا بود، یعنی دوستش که نبود، همدانشگاهیاش بود و یک روز سارا روی دیوار دانشگاه آگهیاش را دیده بود و یادِ من افتاده بود که میگفتم همیشه دلم میخواسته سازی بزنم اما فکر نمیکنم هیچوقت بتوانم، چون علاوه بر اینکه از سنم گذشته، برای ساززدن باید روی اعضای مختلف بدنت تسلط داشته باشی؛ که من نداشتم. آگهی مال دانشجوی دکترای موسیقی، پریوش منصوري، بود که در آن گفته بود سهتار، تار، دف، نِی و سازدهنی درس میدهد. سارا از میان آن سازها، سازدهنی را انتخاب کرده بود و یک روز، حدودا یک سال پیش، با دو سازدهنی سراغم آمد. دو ساز فلزی کوچک، دهسوراخه، در جعبههای چوبی کوچک. سارا گفت پری را میشناسد و کارش را در کنسرتی در دانشگاه دیده، گفت بیا بریم.
آن روز توی اتوبوس داشتم سعی میکردم کششهای مختلفِ تکلیف آن جلسه را امتحان کنم و ببینم کدام بهتر میشود و به نتیجه نمیرسیدم. موبایلم خانه جا مانده بود و به جایش داشتم با امپیتریپلیری که چند سال قبل سارا برایم خریده بود و تازگي تويش تكليفهايمان را ريخته بود، به آهنگ گوش میدادم. امپیتریپلیر این اواخر آنقدر خراب شده بود که بیشتر ازش صدای خِشخِش میآمد تا آهنگ. از پنجره بیرون را نگاه کردم و دیدم دیگر خانهها و کوهها معلوم نیستند. لایهای قهوهای همه چیز را پوشانده بود. الان که بهش فکر میکنم به نظرم آخرالزمانی میآید اما آن روز، در اتوبوس و غرق در کششِ نتها، آن خانههایی که انگار از پشت یک لایهی ضخیمِ پارچه، آن هم پارچهای کثیف و نازک، دیده میشدند و درختانی که در باد کج شده بودند، چندان به نظرم غیرعادی نمیآمدند. فکر کردم هوای بهاری همین است، یک دقیقه آفتاب است، بعد باد میشود، بعد رگبار میآید و بعد آرام میشود؛ فکر کردم باز غبار از یکی از این کشورهای همسایه آمده یا آلودگی زیاد شده. و به سارا فکر کردم. به کسی که تمامِ دو سه سال گذشته را هر روز با هم حرف زده بودیم. و به سکوتِ دیشبش پای تلفن فکر کردم که بعدش بهش گفتم چرا هیچی نمیگی؟
گفت نمیدونم چی بگم.
دعوایی تکراری بود. و همیشه هم به همینجا ختم میشد؛ سکوت، خلأ.
خواستم توضیح بدهم اما توضیحهایم تکراری بود. توضیحم این بود که بچهی فلان فامیلمان جلوی همهی ادا و اطوارهای من برای خنداندنش صرفا نگاهم کرد، انگار دارد به موجودی عجیبالخلقه نگاه میکند، بچهی آن یکی فامیلمان باهام همانطور برخورد کرد که من با سگ برخورد میکنم، خودت دیدی که من سگ میبینم چطوری میشوم؟ این بچه هم همانطور نگاهم کرد، خوب براندازم کرد و بعد کمکم صورتش مچاله شد و زد زیر گریه، که خب، من این مرحله را انجام نمیدهم، یعنی بهخاطر سگ گریه نمیکنم، بعد خودش را انداخت بغل مادرش که معادلش برای من میشود آنکه دستِ کناریام را بگیرم. خواستم بگویم رابطهی من با بچهها همیشه همینجوری بوده. و همهاش به این ربط دارد که از من دورند و هیچی ازشان نمیفهمم، حتی باورم نمیشود اینها آدم یا اصلا جاندار باشند یا صدایی که ازشان درمیآید، آن جیغوونگها و اَ اِ اوهای بیخودی، معنایی داشته باشند. نگفتم. همهاش را قبلا گفته بودم و سارا نمیخواست دوباره این حرفها را بشنود. نمیتوانستم خودم را در مقام پدر چنین موجودی ببینم، آنچه تصور میکردم، خودم نبودم، یکی دیگر بود با غلافِ قیافهی من، غلافی توخالی، پُرچینوچروک و ازریختافتاده. مدت زیادی سکوت شد و بعد آن سکوت آزارنده شد و بعد سارا قطع کرد و دیگر به هم زنگ نزدیم. رفتم توی بالکن و آسمان را نگاه کردم که صاف بود و کِدِر، فکر کردم چرا دوباره بحثِ بچه بالا گرفته و اولین بار کِی این بحث شروع شد اما فکرهایم آنجا نماند و توی هوای ابریِ آن شب پخش شد، ابرها از هم باز شدند و ذهنم خالی شد. همان وقت بود که بعد مدتها، شاید چهارسال، خوندماغ شدم. سریع دویدم توی دستشویی و شیرِ آب را باز کردم و گذاشتم خون از دماغم چکه کند توی کاسه و با آب بچرخد و بلعیده شود. سرم گیج رفت و چشمهایم یک لحظه هیچی ندیدند و وقتی باز توانستم ببینم، کف دستشویی نشسته بودم و کاشیهای سفید دستشویی پُرنور و درخشان، چشمم را زدند. همهاش همین بود و بعد دیگر با هم تماسی نداشتیم تا آن روز عصر که قرار بود سر کلاس با هم آن آهنگ اسپانیایی را بزنیم. آخرین باری که خوندماغ شده بودم فکر کنم اولین باری بود که سارا را تنها ديدم؛ خودم را انداختم روی صندلي و يكهو و بيدليل زدم زیر گریه، بعد که گریهام قطع شد و سرم را بلند کردم سارا گفت دماغت خونیه. روی زمين چند لکهی خون داشت خشک میشد.
ادامهی این داستان را میتوانید در شمارهی پنجاهوهشتم، شهريور ۹۴ ببینید.