دیوید فاستر والاس را معمولا با دو عنوان میشناسند؛ یکی داستاننویسی که رمان ۱۰۷۹ صفحهای «مزاح بیپایان» را نوشته و خواندن داستانهایش با آن جملههای بلند، ریتم کند و پانویسهای متعدد، تجربهای سخت ـ هرچند لذتبخش ـ است، و دیگری مستندنگار و مقالهنویسی که با نگاهی جزئینگر، خونسرد، و گاهی طناز، به «مطالعه»ی سوژه میپردازد. والاسِ مستندنگار سوژههایش را زیر ذرهبین میگذارد و با استفاده از همان تکنیکهای داستاننویسیاش، به آنها عمق میدهد و از آنها تصویری چندلایه و معناهایی تازه بیرون میکشد ـ حالا چه سوژه پشت صحنهی فیلمی از دیوید لینچ یا بازی تنیس راجر فدرر باشد و چه جشنوارهای با موضوع طبخ خرچنگ.
«از خانهی خانم تامپسون»، یکی از معروفترین مقالههای والاس، مستندنگاریای است دربارهی یازده سپتامبر و حادثهای که همهی آمریکاییها را وحشتزده کرد. والاس متنش را از جایی بسیار دور از هیاهوی نیویورک شروع میکند؛ از شهری کوچک در ایالت ایلینویز، از زندگی روزمرهای که به دلیل «وحشت» به هم خورده و آرامآرام دور و بر آن «وحشت» پرسه میزند، از آثارش بر مردم شهر میگوید، سعی میکند بفهمد به چه چیزی شبیه است و درنهایت، هرچند خیلی کم و با فاصله از خود حادثه می نویسد، اما تصویری ـ مجازی جزء از کل ـ از جامعهای به دست میدهد که در اثر یک «وحشت» ناغافل احساس امنیتش را ازدسترفته دیده است.
مکان: بلومینگتون، ایلینویز
زمان: ۱۱ تا ۱۳ سپتامبر ۲۰۰۱
موضوع: واضح
مجاز جزء از کل
مردم بلومینگتون، به عادت دیگر ایالتهای غربی آمریکا، آدمهایی نه غیرصمیمی بلکه تودارند. غریبهها به شما لبخندهایی گرم و صمیمانه میزنند، اما معمولا خبری از گپوگفتهای غریبهها در صفهای انتظار نیست. اما حالا، از صدقهسرِ «وحشت»، موضوعی برای بحث پیدا شده که همهی آن کمروییها را درمینوردد، انگار که یکجوری همهی ما، ایستاده کنار هم، تصادف یکسانی را شاهد بودهایم. مثال: مکالمهای که در صف پمپبنزین بروِل شنیده شد (جایی شبیه به پمپبنزینها و مرکز خریدهای نیمن مارکوس، بین دو خیابان اصلی شهر، و با تنباکوهایی به مناسبترین قیمت، که تنها گنجِ این شهر است) میان زنی با روپوشِ صندوقداری و مردی با سرهمی جینی که آستینهایش را بریده تا ازش رکابی بسازد: «پسرای من فکر کردن يه فيلمي مثل روز استقلاله، بعد کمکم فهمیدن همهی شبکهها دارن همین فیلمو پخش میکنن.» (زن اشارهای نکرد که پسرهایش چند سال داشتند.)
چهارشنبه
همه پرچمهایشان را بیرون آوردهاند. خانهها، فروشگاهها. عجیب است: تابهحال ندیدهاید کسی بیرون خانهاش پرچم بزند، اما چهارشنبه صبح همهی پرچمها بیرون آمدهاند. پرچمهای بزرگ، کوچک، با اندازهی استاندارد. خیلی از مالکان خانهها از این پرچمنگهدارهای کج جلوی درشان نصب کردهاند، از آنها که بستشان چهارتا پیچ چهارسو لازم دارد. به اضافهی هزاران پرچم دستیِ چسبیده به چوب که معمولا توی رژهها دیده میشوند ـ در بعضی از حیاطها بیش از دهتا از این پرچمها توی زمین فرورفتهاند، انگار که همهشان یکجوری یکشبه روییده باشند. ساکنان جادههای اطراف شهر هم به صندوقهای پستی دم خیابانشان پرچمهای کوچکی نصب کردهاند. تعداد قابلتوجهی ماشین این پرچمها را توی شیشهشان فرو کرده یا به آنتنشان نصب کردهاند. بعضی از پولدارها هم خودشان میلهی واقعی دارند؛ پرچمهایشان را تا نیمه برافراشتهاند. حتی چندین خانهی بزرگ در اطراف پارک فرانکلین یا در بخش شرقی شهر پرچمهای چندطبقهی بزرگی را به سبکِ رومیها سردر خانهشان آویزان کردهاند. اینکه پرچمهایی به این بزرگی را از کجا خریدهاند، یا اینکه چگونه و کِی در آن ارتفاع نصب کردهاند، معمای حلنشدهای است.
همسایهی دیواربهدیوار من، کتابدار بازنشسته و عضو سابق تیم ملی سافتبال آمریکا، که خانهداری و چمنزنیاش پدیدهای استثنایی است، میلهی پرچمی دارد به بزرگی میلهپرچمهای دولتی، آنُداندود، محکمشده با چهل سانتیمتر سیمانِ مستحکم، که هیچکدام از همسایهها ازش خوششان نمیآید چون فکر میکنند صاعقه را به خود جذب میکند. میگوید نیمهافراشته کردنِ پرچم تشریفات خاصی دارد: اول باید پرچم را تا بالاترین نقطه ببری و بعد، تا نیمه پایین بیاوری. در غیر این صورت، یکجور توهین تلقی میشود. پرچم او صافوصوف است و تروتمیز به اهتزاز درمیآید. با اختلاف زیادی، بزرگترین پرچم خیابان ماست. همچنین میتوانی صدای وزش باد را هم از مزارع ذرت جنوب بشنوی؛ صدایی تقریبا شبیه صدای موجهای نرم نزدیک ساحل اگر از آن سوی دو تپهی شنی به گوش برسد. ریسمان میلهی پرچم آقای ن اجزایی فلزی در خود دارد که وقتِ وزش باد به میله میخورند و صدای غژغژ از آنها برمیخیزد، که این هم چیز دیگری است که محبت همسایهها را برنمیانگیزد. ورودی پارکینگِ من و او تقریبا به هم چسبیده است، او را میبینم که بر پلهی نردبانی ایستاده و میلهی پرچمش را با روغن مخصوص و دستمال چرمی برق میاندازد ـ جدی میگویم ـ گرچه، باید اذعان کرد میلهی آهنیاش در آفتاب صبحگاهی تلالویی همچون غضب الهی دارد.
«چه پرچم و دم و دستگاه قشنگیه، آقای ن.»
«باید هم باشه، کلی پول بالاش دادم.»
«دیدین از صبح همهجا پرچم نصب کردن؟»
با این حرف نگاهی به زیر و لبخندی به لب میاندازد، هرچند کمی گرفته و تلخ.
«جالبه، نیست؟» یکی مثل آقای ن نمیتواند صمیمیترین همسایهی دیوار به دیوارتان باشد. من هم فقط از اینجا میشناسمش که تیم سافتبال من و او در یک لیگ بازی میکنند و او که مسوول آمار و ارقام تیمشان است، کارش را با جدیت و دقت زیادی دنبال میکند. به هم نزدیک نیستیم. با وجود این، او اولین کسی است که ازش میپرسم: «آقای ن، فرض کنیم یکی، مثلا یه خارجی یا یه خبرنگار تلویزیون یا هرکی، بیاد اینجا ازتون بپرسه که بعد اون اتفاقی که دیروز افتاد، این همه پرچم دقیقا چه هدفی دارن، فکر میکنید جوابتون چی باشه؟»
ادامهی این روايت را میتوانید در شمارهی پنجاهوهشتم، شهريور ۹۴ ببینید.
* این متن بخشی است از مقالهی The View from Mrs. Thompsons’s که در سال ۲۰۰۵ در مجموعهمقالهی Consider the Lobster منتشر شده است.