زمانی که میرزا زینالعابدین خان در رشتهی طب از دارالفنون فارغالتحصیل شد، پدرش مناسب دید که او سری هم به فرنگ بزند و از فاکولته و کالج یا یونیورسیتهای معتبر مدرک بگیرد و تخصصی بیابد. پس در سال ۱۲۶۹ شمسی با راهنمایی دکتر طولوزان، حکیمباشی دربار، راهی فرانسه شد. پنج سال در پاریس ماند و از دانشکدهی طب پاریس در رشتهی طب مزاجی، جراحی و کحالی تخصص گرفت. وقتی برگشت، به منصب طبابت حضور همایون و سپس به لقب لقمانالممالکی سرافراز شد و به سمت حکیمباشی شاهو ولیعهد نایل آمد. بعد به تاثیر از پاراکلینیکهای پاریس، کلینیکی در تبریز دایر کرد که در آن هم به شاگردان درس میداد و هم مریض میدید. روشی که بعدا مبنای تاسیس بیمارستان لقمان در تهران به وسیلهی پسرش لقمانالدولهی ادهم قرار گرفت.
خاطرات روزانهی او در مدت تحصیل، یکی از نخستین روایتهای فارسی «زندگی دانشجویی» است؛ شرح وقایع روزمره در شهر و سرزمینی غریب؛ از رفتوآمد و خورد و خوراک و دید و بازدید، از دوستان و همکلاسیان، درسها و استادها، مریضخانهها و مریضها و مریضیها، و از غم غربت که او را با یک نامه یا یک میوه یاد ایران میاندازد و گاهی در گردشهایش، مناظر ایران را پیش چشمش میآورد. نثر طبیب جوان ملغمهای است از فارسی و فرانسه؛ کلمات جدید را ناگزیر فرانسوی مینویسد اما گاهی شیوهی جملهسازی هم تقلیدی از نحو فرانسه است؛ جملاتی با فعل و فاعل پس و پیش، اما گویا و شیوا و موجز.
متن پیش رو گزیدهای است از این خاطرات که برای نخستینبار و از روی دستنوشتههای شخصی لقمانالممالک استخراج شده و در ماهنامهی داستان منتشر میشود.
امروز دو سالونیم تمام است وارد شهر پاریس شدهام با شاهزاده دکتر حیدرمیرزا.
روز جمعه ۱ ژویت و ۶ ذیحجهالحرام/۱۰ تير ۱۲۷۱ شمسي. بعد از رفتن ژان باگازایه، من مشغول کتاب شدم تا نزدیک ظهر شد. میل به غذا ابدا نداشتم و قرار داده بودم شامبر دِ دِپوته (Chambredes députés) که مجلس وکلای ملت است بروم. یک ساعت از ظهر گذشته به پلاس بیور رسیدم. برنارد همشاگردی طب با شاهزاده منتظر من بودند. امنیبوس نشسته رفتیم. گفتند امروز موقوف شده است. فردا دوساعتی بعدازظهر بیایید. دیدم امروز روز هدر میرود. به بولوار یاتو رفتم. شاتوبریان بود تماشایی کردم. پرنس کوچولو آمد، قدری فرانسه حرف زدم. ساز کوچکی داشت، مال فریدونخان بود به شکل سنتور ایرانی. یک چیزی هم پهلویش آویخته بودند که مثل شکست و ضرب گاهی میزنند. قدری مشغول به آنها بودم بعد به اطاق دیگر رفتم، موبلهای بسیار خوب بود. یکی سگی مصنوعی پهلوی بخاری نشسته بود با قلاده. یک سگی خیلی کوچک هم در زیر یک میز بود بهعینه مثل طبیعی. خیلی قشنگ بودند. یک پیانوی اندکو داشتند بسیار خوب پیانویی است. قدری زده شد. بعد چند دستخط همایونی را زیارت کردم که خیلی نقل داشت. یکی به جهت لقب کنیازی که لقب پرنس باشد. تاریخ داشت. به خط مبارک بود. یکی هم برای نشان، به خط جناب امینالدوله بود. عکس همایونی روحنا فداه و عکس حضرت اقدس ولینعمت ولیعهد روحیفداه با پالتوی ترمه و عکس والاظلالسلطان و حضرت والا نایبالسلطنه روحی فداه هم بود. هرکدام به دستخط امضا فرموده بودند. بعد از صرف چای با ویونویی و باتو برای نُوار رفتیم. خبری چندان نبود. مختصر گردش کردیم چند نفر عربِ زن سیاه سفید مختلف بودند، در دکانها چیز میفروختند. چند نفر رقص مشرقزمینی و شکم میکردند تا داخل شدیم. ولی خواتین را در بیرون تماشاگاه دیدیم. یک جایی دستگاه بحری بود عملهی بحری را نشان میدادند. در نزدیک تماشاخانه میکانیکی بود کار میکرد و ساز میزد. یک زنی ساخته بودند روی صندلی نشسته بود در جلوش یک طبل خیلی بزرگ بود، در دست راستش چوبی که به طبل میزنند داشت و در دست چپ یک سنج داشت و یک سنج دیگر هم روی طبل بود. مردی نوت صورت تصنیف و آواز و رِنگ و ضرب را روبهروی این زن میآورد، نگاه میداشت. این زن مصنوعی مثل اینکه جان دارد، این صفحه را درست نگاه و مطالعه میکرد و سرش میگردید و چشمهایش حرکت میکرد و لبهایش تکان میخورد. دندانهایش پیدا میشد به عینه مثل اینکه میخواند. بعد از لحظهای که به حساب تمام میخواند اشاره میکرد که این صفحه را نمیخواهد. به همینطور صفحات عوض [کردند]، در آخر از یکی خوشش آمد، خندید و اشاره کرد که این خوب است، بگذار روبهروی من تا ساز بزنم و شانههایش بالا میانداخت و میرقصید از خوشحالی. همین که صفحه را در جلوی او گذاشت بنا کرد به آهنگ خوب طبل و سنج زدن. موافق موزیکی با مکانیک زده میشد، خیلی تماشایی بود. بعد به پورت مایو برای امنیبوس رفتیم.
روز یکشنبه ۱۰ ژویت و ۱۵ ذیحجهالحرام/ ۲۰ تير ۱۲۷۱ شمسي. روز تعطیل است. تا ظهر منزل بودم. بعد از اصلاحِ منزل با ژان به نهار رفتیم. بعد از نهار منزل شاهزاده مشغول پاتالوژی انترن بود. دو جلد دیولافوآ برای سال ۱۸۹۰ با یک پاتالوژی انترن به شانزده فرانک خریده است. قریب چند صفحه میگوید دیولافوآ تفسیر و علاوه شده است. بعد رفتم دم هوتل دو ویل امنیبوس گرفتم. اینجا برای دستگاه چراغان و موزیک عید ناسیونال فراهم کردهاند که ۱۴ ژویت باشد. به پورت مایو رفتیم. ژان اصرار به پیاده رفتن داشت. از آنجا به جهت جنگ گاومیش رفتم که هیچ ندیده بودم. سیرک بزرگی است. از ساعت سه گویا شروع میشود و ساعت شش تمام میشود. اینها اهل اسپانیول هستند. چند نفر لباس مختلف پوشیدهاند و هریک به رنگی و یک پردهی قرمزی هم مثل بیرق در دست دارند. از [یک] طرف یک دری باز میکنند یک گاومیش بیرون میآید. این اشخاص او را دور و دنبال میکنند. او هم با اینها جنگ میکند و با کله و شاخ میزند و دنبال میکند. بعضیها مثل تیر پَردار چیزی در دست میگیرند، گاو به طرف آنها حمله میآورَد. به چابکی آن تیر را به شانهی او میزنند، میماند و فرار میکنند. بعضیها هم سواره میآیند و تیر به او میزنند و گاومیش گاهی با شاخش به شکم اسب و پهلوی او و سرین او میگذاشت ولی سرِ شاخ آنها را چیزی گذاشتهاند که پیکان و سوراخکننده نیست. چند دختر آمدند سواره با گاومیش جنگ کردند. یکی از آنها یک اسب قراکهر سیاهرنگی سوار بود که این اسب به اعلیدرجه خوشگل و قشنگ بود، چندان بزرگ نبود مثل اسبهای عربی بسیار خوب ما، و یک اسب سفید عرب دیگر مردی سوار بود.
ادامهی این روايت را میتوانید در شمارهی پنجاهونهم، مهر ۹۴ ببینید.
* خاطرات زینالعابدین بن محمد لقمانالممالک (نسخهی خطی و شخصي دستنويس مؤلف)، پاریس ۱۸۹۳ و ۱۸۹۴، مخزن کتب خطی کتابخانهی ملی ایران، شمارهی بازیابی ۶۹۲۲ ـ ۵.