«وقتی بزرگ شدی دوست داری چیکاره بشی؟» همهمان در دوران کودکی حداقل یکبار به این سوال جواب دادهایم. در حال بازی یا در عوالم خودمان بودیم که بزرگتری در لحظه گیرمان انداخته، نگهمان داشته و در انتظار شنیدن پاسخِ این سوال به چشمانمان زل زده. احتمالا جوابی کلیشهای دادهایم. گفتهایم پزشک، خلبان، مهندس، معلم... و احتمالا آن بزرگتر از جواب ما خندیده و چند دقیقه بعد دوباره برگشتهایم به بازی نیمهکارهمان. اما آیا همهچیز در این نقطه تمام شده؟ برای عدهای شاید. برای آنها چند سال بعد این سوال و پاسخش تنها در حد یک خاطره باقی مانده. اما برای عدهای دیگر، همین سوال و پاسخش تبدیل شده به نقشهی راه آینده. آیندهای که به قدر کافی پیشبینیناپذیر است و پر از اتفاقهای غیرمنتظره. از کجا معلوم چند سال بعد آرزوها و تواناییها یا آرزوها و امکانات بر هم منطبق شوند؟ اگر بینشان فاصله بیفتد چه؟ آن وقت چقدر سماجت لازم است و تا کجا؟
یان پارکر از سال ۱۹۹۴ همکاریاش را با مجلهی نیویورکر آغاز کرده و برای طیف متنوعی از شخصیتهای فرهنگی پروفایل نوشته است. ناداستان این شماره پروفایلی است که او دربارهی برایان مککینان نوشته. کسی که در پاسخ سوال دوست داری چهکاره شوی، سالها مصمم روی پاسخش ایستاده: پزشک.
برایان مککینان سيوچهار سال دارد و هنوز منتظر است زندگياش شروع شود. همیشه آرزو داشت پزشک شود اما به خواستهاش نرسید. با مادرش در حومهي گلاسگو زندگي ميكند، در آپارتمان كوچكي در مجتمعهاي قديمي ساخت دولت که با عكسهاي زيادي از قرقاولها تزيین شده. اهل كتاب خواندن است و برنامههای طنز تلویزیون را تماشا میکند. شبها در تخت یکنفرهاش میخوابد. بهندرت بیرون میرود و هیچ دختری در زندگیاش نیست. گاهی تلفن را جواب نميدهد و میگذارد آنقدر زنگ بخورد تا خودش قطع شود. تمرکزش هم روی آینده است و هم روی گذشته. زندگیاش سرشار از بیحوصلگی و بیقراري است، نوعی سستیِ آزاردهنده، مثل کسی که روزهاي پاياني و تلخ تعطیلات تابستانی مدرسهها را ميگذراند. مککینان مردی باهوش است و حس شوخطبعي هم دارد، همصحبت آنقدرها افسردهای نیست، با این حال، وقتی با او در اتاق نشیمن تروتمیزشان صحبت میکردم، در حالی که مادرش مرتب با چای و بیسکوییتِ زنجبیلی در رفتوآمد بود، سخت ميشد به ياد آورد که فیلم سینمایی پیشنهادشده از زندگیاش در قالب طنز نوشته شده باشد.
طنز ماجرا اینجاست: نزدیک به دو سال، برایان مککینان، یک اسکاتلندی در اوایل سيسالگی، خودش را بهعنوان نوجوانی کانادایی به اسم برندون لی جا زد. ابروهایش را برداشت، موهایش را فر کرد، لهجهي کانادایی به خودش گرفت و دوباره در دبيرستاني که سيزدهسال پیش تركش كرده بود، ثبتنام كرد. نقشهاش این بود که همه چیز را از اول شروع کند، سنش را پاک کند، همینطور این حقیقت نفرتانگیز را که درواقع یک دانشجوی اخراجي پزشکی است. تصمیم داشت یک سال در مدرسه درس بخواند، بعد به دانشکدهي پزشکی برود و بعد از آن بالاخره زندگیاش را شروع کند. حقهای که آدم انتظار دارد فقط برای چند دقیقهی هولناک دوام بیاورد، بعد پليس سر ميرسد، یا وحشتزده و عرقريزان از خواب ميپريد و خدا را شکر ميکنید. اما در هرحال بهشكل معجزهآسايي مککینان به دردسري نیفتاد و حقهاش ماهها پس از ماهها ادامه پیدا کرد. مثل قهرمان زن مردپوش داستان شکسپیر که لباس مردانه پوشیده بود، تغییر قیافهاش جزئی اما موثر بود. برندون دوستانی پیدا کرد و در نمایشهای مدرسه نقش اصلی را برعهده گرفت. نمرههایش عالی بود و به دانشگاه راه پیدا کرد. داشت قدمبهقدم مسیرش را به سوی گرفتن مدرک پزشکی طی میکرد. اما در پاییز ۱۹۹۵ فريبش برملا شد. برندون لی بار دیگر برایان مککینان شده بود. خبرنگارها پشت در خانهي مککینان جمع شدند تا ماجرايي را گزارش كنند كه انگار از داستانها بيرون آمده بود. فلاش دوربینها از پنجره، اتاق پذیرایی را روشن میکرد، گزارشگرها یادداشتهایشان را با پیشنهاد پول هنگفت برای مصاحبههای یکی دو دقیقهای از صندوق پست داخل میانداختند. مککینان برای چند روز در كل كشور معروف شد و مرکز توجه ناباوری و استهزا و احترام شهروندان قرار گرفت.
و از مککینان خواسته شد براي دومینبار در زندگیاش دانشکدهي پزشکی را ترک کند.
ادامهی این روايت را میتوانید در شمارهی پنجاهونهم، مهر ۹۴ ببینید.
* این متن با عنوان I Was Brandon lee در جولای ۱۹۹۷ در مجلهی گرنتا به چاپ رسیده است.