سفر به وادی قبلا رفته مثل خوابگردی است. تصویر آنچه به یاد میآوریم خوابی بوده که دیدهایم؟ یا اصلا سفری در کار نبوده و هر چه جلوی چشم میآید خوابی است که حالا داریم میبینیم؟ شاید نشانهای مستدام از گذشته، این فاصله تا واقعیت را بردارد. در متن پیش رو، امین فقیری از سفر دوبارهاش به روزهای دور میگوید. از نشانههایی ماندگار که هنوز زندهاند، نشانههایی که خودش به یادگار گذاشته.
با يك تلفن شروع شد. نديده و نشناخته، و با اينكه يكيدو نسخه از «دهكدهی پرملال» بیشتر نداشتم قول دادم برايش ميفرستم؛ يكيدو كتاب تازهمنتشرشدهام را هم ضميمه كردم و جرقهی دوستيها زده شد. لهجهاي همانند شيرازيها داشت و چیزی كه بيشتر تشويقم كرد «دهكده» را برايش بفرستم اين بود كه گفت زادهي «ساردوییه»ی كرمان است؛ بخشی در شهرستان جیرفت كه روستاي «قلاطوييه»، محل خدمت سپاهدانشم، آنجا بود. سال چهلودو تا چهلوچهار قلاطوییه بودم. خاطرات آرام و شايد غمناكي از آنجا دارم كه در بيشتر داستانهايم آوردهام.
اين دوستي تلفني مثل نخ و سوزني كه درز پارچهاي را بدوزد روزبهروز كاملتر ميشد. نامش «حميدرضا پوراسلامي» بود؛ از مشايخ ساردوییه. داشت كتابي جمعوجور ميكرد راجعبه تاريخچهی مشايخ ساردوییه. دندانپزشك بود و عضو هياتعلمي دانشگاه و دوسه ماه يكبار احوال باترياي را كه بالاتر از قلبم كار گذاشته شده، ميپرسيد.
اينبار كه زنگ زد گفت سه روز تعطيلي است و فرصت خوبي است که بروم كرمان و بعد ساردوییه: «بيا بريم قلاطوييه.» صبحت قلاطوييه كه به ميان آمد انگار مسافت ششصد ـ هفتصد كيلومتري شد يك قدم، بعد از پنجاهودو سال كه عمري است. هميشه آرزو داشتم يكبار ديگر آنجا را ببينم؛ جایي كه نوزده تا بيستويك سالگيام در آن گذشته بود.
پيشنهاد هواپيما را خودم قبول نكردم. دكترها گفته بودند شارژ باتري قلبت، پانزده ـ بيست روزي بيشتر دوام نميآورد. فكر كردم شاید با هواپيما سفر كردن لطمهاي به باقيماندهی شارژش وارد كند و سواري را ترجيح دادم. پنجشنبه بود. بهترين چيزي كه ميتوانستم سوغات ببرم، دو جعبه كلوچه و مسقطي بود و چند كتابم كه ميدانستم ندارد. كل مسير، راننده براي آهنگهاي ضربي مخصوص كافهها، كه سروته نداشت و با پيشدرآمدي از يك آهنگ عربي يا تركي و گاهي هندي شروع ميشد، سر تكان ميداد.
کرمان با تصويري كه در ذهن داشتم اصلا جور درنميآمد. بلوارها، خيابانها، مغازههاي شيك و مدرن. اين همه سال گذشته بود. ديوارها كاهگلي بود و كوچهها خاكي. دكتر نشاني داد زير پل راهآهن و رسيدم. ناهار خورديم و رفتيم بازار. زانوها ياري نميكرد. ساییدگي داشت و بالا و پايين شدن از پلهها قوز بالا قوز شده بود. وزن تمام بدنم با استخوانهاي ساق پا مينشست زير زانوانم و بعد نفسم كه تنگي ميكرد نه دلتنگي.
ادامهی این داستان را میتوانید در شمارهی شصتم، آبان ۹۴ ببینید.