درست دو هفته قبل از روز عروسی من، همسایهی بالایی شیر آب آشپزخانه را باز گذاشت. بعد از سیل، یک طرح انتزاعی بزرگ و سبزطور روی سقف اتاق نشیمن پدیدار شد. گچها طبله کرد و آخرش مجبور شدم اتاق را نقاشی کنم؛ آن هم در بحبوحهی تدارک عروسی. همسایهی ابلهی که باعث فاجعه شده بود، پیشنهاد کمک داد اما از آنجا که او زیادی ناهشیار بود و من زیادی خسته و بیحواس، یک اتاق دیگر را رنگ کرد؛ یعنی اتاق خواب و ازجمله کمد چوب گردویش را. حالا فقط سه روز تا شادترین اتفاق زندگیام مانده بود و آپارتمان بهواقع وضعیت بسیار دلفریبی داشت. من با کلاه نقاشی کاغذی روی سر، برس دوغاب در یک دست و سیگار روشنی در دست دیگر خوابم برد و همانطور که انتظارش میرفت، سیگار افتاد و فرش آتش گرفت. من توانستم فقط با کمی کزخوردگی و سوختگی سطحی فرار کنم اما همسایهام را بردند بیمارستان که دکترهای آنجا هم همگی سر تکان دادند؛ نظرشان این بود که به عروسی من نمیرسد. یک روز قبل از مراسم، پدر و مادرم آمدند و با دیدن وضعیت، فکهایشان بهواقع به زمین اصابت کرد. مادر کولیبازی راه انداخت و مدتی جیغوداد کرد. بعد در حد توانشان کمکم کردند چند تا قفسه را توی خانه جابهجا کنم که بدون هیچ تلاش خاصی به شکستن پنجرهی اتاق خواب منجر شد.
صبح روز عروسی، با موهای پریشان، چشمهای گودافتاده و میل غریبی به زدنِ دیگران، نیمساعت دیر بیدار شدم. به ساعت بالای سرم نگاه کردم و دیدم اصلا کوک نشده. به اعصاب خودم مسلط شدم، اینقدر کوکش کردم که فنرش دررفت و رفتم به اتاق نشیمن. مادر کتوشلوارم را با دقت پهن کرده بود روی یک صندلی. پدر خیلی عصبی بود، هی به ساعت نگاه میکرد و به من میگفت که زود باشم و بعدش با تمام وجود نشست. پدر خیلی چاق است. صندلی شکست و کتشلوارم جر خورد. مادر هر جایی را که میشد بدوزی دوخت اما لکهی روی سمت چپ یقهاش، همانجا که لیوان قهوه را چپه کرده بودم، هیچ جور شسته نمیشد. دو تا دوستی که فرستاده بودم دنبال گل، هیچ گلی پیدا نکردند؛ گلفروشیها بسته بودند و همهی گلفروشهای کولی سر چهارراهها هم به طرز مرموزی ناپدید شده بودند. رفقایم بالاخره از توی یک پارک چند شاخه گل کنده بودند ـ نمیدانم اسمشان چی بود ولی زرد بودند ـ و دو تا شاخه میخک هم از یک قبرستان کش رفته بودند. یک ساعت طول کشیده بود تا از دست نگهبان قبرستان فرار کنند چون یارو واقعا دونده بوده. وقتی رسیدند مادر دچار حملهی عصبی شده بود. پدر داشت بالاسرِ کتِ بهفنارفتهی من اشک میریخت و من هم داشتم مسوول ساختمان را قانع میکردم که دادوبیدادهایی که شنیده درواقع فریاد شوق بوده. بالاخره قانعش کردم و او هم فریاد کشید ـ هرچند نه از شوق ـ و وقتی رفت و در را پشت سرش به هم کوبید، هولهولکی بیشتر روزنامههای موجود در خانه را که موقع نقاشی پهن کرده بودم روی اثاثیه، چپاندم زیر تختم. اين وسط تصادفا یکی از هدیههای عروسیام را هم کشف کردم که شکست.
دو ساعتی دیرمان شده بود. رفتیم پایین کنار خیابان ولی تاکسی گیر نمیآمد. یکی از رفقایم به تاکسیای که نمیخواست بایستد، سنگ پرت کرد. راننده زد روی ترمز، پیاده شد و پدرم را مثل سگ کتک زد. بالاخره یک ماشین خوشگل قدیمی سوارمان کرد؛ یک فیات ۱۳۰۰ که شیشهی جلو نداشت اما سر تقاطع بابانواک و دریستور پنچر شد. خوشبختانه راننده زاپاس داشت که البته کوچکتر از بقیهی تایرها بود اما کارمان را راه انداخت. توی راه خوردیم به یک تشییع جنازه و مجبور شدیم پشت سرشان برویم چون مسیرمان یکی بود. دستهی موسیقی، به یک دلیلی آهنگ «بگذار بخارست را در شب نشانت بدهم» را میخواند و مینواخت. من بخارست را دیدم و همینطور قبرستانی که میخکها از آنجا آمده بود. در قبرستان ازمان خواستند که بازوبند سیاه ببندیم.
ادامهی این داستان را میتوانید در شمارهي شصتم، آبان ۹۴ ببینید.
* این داستان با عنوان Wedding Photos در شمارهي۲۲ مارس ۲۰۱۰ مجلهی The Review of Contemporary Fiction منتشر شده است.