شمارهی مهر ۹۱، در بخش مستند مجله عکسهایی از لوکاس سوکول، عکاس جوان لهستانی را با عنوان «یک قلم ثروت» منتشر کردیم. در آن مجموعه سوکول سراغ بچههای آفریقایی رفته بود و خواسته بود که همراه با ارزشمندترین داراییشان جلوی دوربین او بیایند. داراییهایی که بهطور معمول از مایحتاج ضروری زندگی و چیزهایی مثل قابلمه و تشک و پیراهن فراتر نمیرفت و پا به قلمرو خیالهای کودکانه نمیگذاشت.
حالا عکاس جوان دیگری هماسم سوکول (که انگار نسبتی هم با او ندارد و متولد آمریکاست) با ایدهای مشابه سراغ پناهجویان کشورهای مختلف رفته و از آنها خواسته با مهمترین چیزی که از خانه برداشتهاند جلوی دوربین بیایند. پاسخ به سوالهای «ترین»دار همیشه مشکل است اما اینیکی حکایت متفاوتی دارد؛ همهی این پناهجویان در گذشتهی نزدیک، در آن شبی که مخفیانه و با حداقل اسباب و وسایل جلای وطن کردهاند، مجبور شدهاند پیش خودشان به سوالهایی شبیه این جواب بدهند: کدام را بردارم؟ دوست دارم چه چیزی را همیشه همراه داشته باشم؟ اگر دیگر به این خانه برنگشتم، اگر جنگ بهزودی با خاک یکسانش کرد کدامشان را میخواهم نجات بدهم؟ این پیراهن را؟ یا این ساز؟ یا این عکس؟ تازه آنوقت است که آدم میفهمد چیزی مثل درجهبندیِ بستگان، بر رابطهاش با اشیاء هم سایه انداخته: برای یکی عکسی یادگاری مثل بچهاش عزیز میشود و برای دیگری یک رادیو، به یک آشنای نزدیک میماند.
پناهجویان، از بورکینافاسو و مالی گرفته تا عراق و سودان و سوریه، سوژهی اصلی کارِ برایان سوکول هستند. عکسهای پیشِ رو بخشی است از آخرین پروژهی او با عنوان «مهمترین چیز». چیزهای کوچکی که با تمام کوچکی گاه تمام ثروت سوژههای این عکسها هستند. برخی از پناهجویانی که حاضر شدهاند جلوی دوربین سوکول بیایند، صورتشان را پوشاندهاند و نامهایشان را تغییر دادهاند.

ليلا، نهساله. خانهاي در اربيل عراق. ليلا همراه با چهار خواهر، مادر، پدر و مادربزرگش از خانهشان در ديرالزور به اربيل آمدند و همراه سه خانوادهي ديگر در اين ساختمان نيمهتمام ساكن شدند. مثل خيلي از سوريهاي ديگر خانوادهي ليلا مدتها بعد از آغاز درگيريها در شهرشان ماندند و تنها بعد از اينكه مرگ از چند قدميشان گذشت و خانهي همسايه را با خاك يكسان كرد، تصميم به ترك سوريه گرفتند. هنگام عكاسي يك شبکهی تلويزيوني دارد تصاوير خشن و ناراحتكنندهاي از ديرالزور نشان ميدهد و ليلا در پاسخ به اين سوال كه از ديدن دوباره و دوبارهي اين صحنهها چه حسي دارد، ميگويد: «تماشاي تلويزيون من را ياد سوريه مياندازد و غمگينم ميكند اما ميخواهم روشن باشد.»
مهمترين چيزي كه ليلا توانسته با خودش بردارد يك شلوار جين است. «يك روز با پدرومادرم رفته بوديم خريد و ساعتها گشتيم بدون اينكه من از چيزي خوشم بيايد. ولي وقتي چشمم به اين افتاد، فوري فهميدم كه خودِ خودش است چون رويش گل دارد و من عاشق گل هستم.» ليلا فقط سهبار و هر سهبار در سوريه اين شلوار را پوشيده: دوبار براي عروسي و یکبار هم وقتي رفته ديدن پدربزرگش. ميگويد تا يك عروسيِ ديگر حاضر نيست بپوشدشان و اميدوار است اين يكي هم در سوريه باشد.

عمر، سیوهفتساله. اردوگاه پناهجویان دوميز در كردستان عراق. وقتي تصميم به ترك خانهاش در دمشق گرفت كه جنازهي مرد همسايه و دو پسرش را صبح زود در خيابان پيدا كردند. فرداي آن روز با بخش عمدهي پساندازش، يك خودروی کوچک باری كرايه كرد و با همسر و دو فرزندش به طرف مرز عراق راه افتاد.
مهمترين چيزي كه عمر توانسته با خودش بياورد سازَش است كه بوزوق نام دارد. ميگويد: «نواختنش مرا ياد وطنم مياندازد و باعث میشود براي مدت كوتاهي غمهايم از يادم برود.»

ايمان، بیستوپنجساله، با پسر دوسالهاش احمد و دختر يكسالهاش عايشه. اردوگاه پناهجویان نزيب در جنوب تركيه. آنها از خانهشان در حلب به اين كمپ آمدند. ايمان ماهها بعد از آغاز درگيري بالاخره بعد از شنيدن اخباري دربارهي آزار و اذيت زنان در حلب، تصميم به ترك شهر و كشورش گرفت. يك روز مهاجمان به دنبال مردها به جستوجوي خانهبهخانهي محلهي او آمدند و وقتي كسي را پيدا نكردند، زنان را تهديد كردند. روز بعد سیوشش زن و كودك از حلب به سمت ادلب نزديك مرز تركيه راه افتادند اما كمي بعد از رسيدنشان، به ادلب نيز حمله شد و ايمان پنج عضو خانوادهاش را از دست داد اما تسليم نشد. بلافاصله با بچههايش راه افتاد، چيزهاي باارزشش را در يك كيف كوچك به كول انداخت، با يك دست عايشه را محكم بغل گرفت و با دست ديگر احمد را در خيابانهاي پر از دود و خونِ ادلب تا رسيدن به حومهي شهر جلو راند و از آنجا تا مرز تركيه ماشين گرفت.
مهمترين چيزي كه ايمان توانسته با خودش بياورد يك جلد قرآن است. ميگويد مذهب مهمترين جنبهي زندگياش است و قرآن حس امنيت به او ميدهد: «تا وقتي همراهم است به خدا متصلام.»
ادامهی این مجموعهعکس را میتوانید در شمارهی شصتم، آبان ۹۴ ببینید.