نیم ساعت بود بالای بام ایستاده بودیم. از آنجا به خانههای مردم، خیابانها، یک هواپیما و تک چراغهایی که از روشنایی شهر دورتر بود نگاه کردیم. دوستم داشت میرفت خارج و میخواست قبل از رفتن بیاید بام. دور و برمان ساکت بود و شهر همهی چراغ هایش روشن بود، انگار تمام سوالهای یک مسابقه را درست جواب داده باشد. بعد با انگشت یک جایی را نشان داد و گفت: «اونم خونهی سیاوشه.»
گذاشته بود روز آخر ببیندش تا سياوش نتواند منصرفش کند. سیاوش عادت داشت همه را از بیشتر کارهایی که میکنند پشیمان کند. گفتم: «حالا چرا اون جا؟»
«اون جا شیشماه شبه، شیشماه روز.»
همزمان سعی میکرد یک تکه نخ ِ سفید را از بافتنیِ سرمهای رنگش جدا کند. نخ توی هوا ول شد، پایینتر رفت و به پاچهی شلوارش چسبید.
«میدونستی اونجا به آدمای افسرده پول میدن؟»
بعد خودش اضافه کرد: «اگه صب زنگ بزنی اداره بگی حال روحیم خرابه سریع برات مرخصی با حقوق رد میکنن.»
دو ماه بود همهاش با خوشحالی میگفت: «من افسرده شدم.» برف زیر پایمان چرقچرق میکرد. آرام و کجکج شیب تند بام را پایین آمدیم. ده شب بود ولی بعضیها تکی یا دسته جمعی بالا میرفتند. صدای آدمها از تاریکی بیرون میآمد ولی خودشان را نمیدیدیم. اتاقک کوچک سینمای پنجبعدی را رد کردیم. تابلوی تبلیغاتیاش روشن بود. یک بار دو تایی رفتیم تو. سیاوش بیرون ایستاده بود و سعی میکرد منصرفمان کند. میگفت: «بُعد پنجمش اینه که یک نفر میاد میزنه تو گوشِت.» پایینتر برف نبود. گفتم: « بر نداشت؟» دوستم گفت: «نه.»
انگار که تقصیر گوشی باشد، آن را تا جاییکه میتوانست فرو کرد توی جیب شلوارش. بعد کفشهایش را چند بار آرام روی آسفالت کشید. از یکی خوشش میآمد که هیچوقت به ما نشانش نداد. ما هم سعی نکردیم ببینیمش. ماشین را پیدا کردیم. من زدم به لاستیک. یک ذره برف ریخت پایین. دزدگیر را زدم. قفل درها چرق صدا داد و بالا آمد. چراغهای ماشین بیصدا روشن و خاموش شدند. استارت که زدم با صدای بلند آهنگ از جا پریدیم. صدا را کم کردم و راه افتادیم داخل شهر. میخواستیم برویم دنبال سیاوش و زنش. پشت چراغ قرمز ایستادم. بعد از برف هوا خیلی سرد نبود. ملت کلی لباس تنشان بود و جلوی پارک بالا و پایین میرفتند. وسطشان، دو نفر والیبال بازی میکردند. دور بعضی از درختهای پهن خیابان ولیعصر نوار زرد پیچیده بودند. علی شیشهی ماشین را پایین داد و فال حافظ این هفتهاش را خرید. گذاشت روی بقیهی فالهای باز نشدهی زیر ترمز دستی.
ادامهی این داستان را میتوانید در شمارهي شصتم، آبان ۹۴ ببینید.