پترون هتل سروانتس را به همان دلايلی دوست داشت كه ديگران از آن بدشان ميآمد. جايي بود دلگير، ساكت و متروك. اينجا را مسافري در كشتي به او معرفي كرد كه اتفاقي با او آشنا شد. گفت هتل در مركز مونتهويدئو[۱] واقع است. پترون اتاقي تكنفره با حمام در طبقهي دوم گرفت. جايي كه ديد خوبي به ميز پذيرش داشت. با نگاهي به تابلويي كه كليد اتاقها را به آن آويزان ميكردند متوجه شد هتل تقريبا مسافري ندارد. به هر كليد شمارهي فلزي بزرگي آويزان بود؛ تمهيدي دوستانه بهوسيلهي بعضي از مديران هتلها كه مانع از گذاشتن كليد در جيب مسافر ميشود.
آسانسور درست جلوي پذيرش توقف ميكرد: جايي كه پيشخوان روزنامهها و مجلهها و كتاب راهنماي تلفن شهر مونتهويدئو هم بود. از اينجا تا اتاق پترون چند قدم بيشتر راه نبود. آبي گرم و تقريبا جوشان در لولهها جاري بود و اين نبودِ آفتاب و هواي تازه را جبران ميكرد. پنجرهاي كوچك به پشتبام سينماي مجاور هتل مشرف بود. گاهي وقتها اينجا كبوتري راه ميرفت. هر چند پنجرهي دستشويي بزرگتر بود اما متاسفانه روبهرويش ديوار بود و تكهاي از آسمان كه تقريبا به هيچ درد نميخورد. لوازم اتاق خوب بود. تا بخواهيد كشو و قفسه داشت. همچنين تعدادي چوبلباسي، چيزي كه معمولا در هتلها نادر است.
مدير هتل مردي بلندقد، لاغر و كاملا طاس از كار درآمد. عينكي دور طلايي به چشم داشت و مانند مردم اوروگوئه صدايش بلند و واضح بود. او به پترون گفت طبقه دوم هتل جاي خيلي ساكتي است كه يك مسافر بيشتر ندارد و او هم اتاقش درست كنار اتاق پترون است. اينجا خانم تنهايي ساكن است كه جايي كار ميكند و معمولا اوايل شب پيدايش ميشود. پترون فرداي روز ورودش با او در آسانسور برخورد كرد. او را از شمارهي كليدي شناخت كه دستش بود و مانند سكهي بزرگ طلايي حمل ميكرد. مسئول پذيرش كليدهايشان را گرفت، به تابلو آويزان كرد و شروع كرد به حرف زدن با زن دربارهي نامههايش. پترون فرصت يافت نگاهي به زن بيندازد. آدمي نهچندان خاص كه هنوز جلوههايي از جوانياش را حفظ كرده و مانند اغلب زنهاي اين شهر بد لباس پوشيده بود.
طبق برآوردهاي پترون بستن قرارداد با صاحب كارخانه سراميك طرحدار يك هفتهاي طول ميكشيد. روز اول، بعدازظهر كه از شركت آمد كت و شلوارش را به جا رختي زد، آنها را در كمد آويزان و كاغذهايش را در روي ميز مرتب كرد. سپس دوش گرفت و بعد رفت تا در مركز شهر كمي قدم بزند تا دوباره موعد كارش بشود. مذاكرات تا پايان روز به طول انجاميد و با خوردن قهوه در پايان آن در كافه پوستيوس كمي از خستگيشان كاسته شد. شام را هم در خانهي صاحب كارخانه مهمان بودند. از يك نيمهشب گذشته بود كه او را جلوي هتل پياده كردند. خيلي خسته بود و فورا خوابش برد. وقتي از خواب بيدار شد تقريبا نه صبح بود. به ياد آورد، ديشب وقتي خوابيده بود و تازه داشت چشمهايش گرم ميشد، بله، انگار همان نصف شب صداي گريهي بچهاي خوابش را بر هم زده بود.
پيش از ترك هتل سري به دربان هتل زد، كسي كه با لهجهي آلماني حرف ميزد. همينطور كه دربارهي مسير اتوبوسها و اسامي خيابانها از او اطلاعاتي ميگرفت نابهخود چشمهايش راهروي هتل را ميكاويد، آنجا كه در انتهايش اتاق او و خانم واقع بود. بين در اتاقها، كنار ديوار ميز تك پايهاي با نيمتنهي مفلوك ونوس دو ميلو[۲] روي آن بود. ديوار روبهرويش به يك شاهنشين ختم ميشد، جايي که دور تا دورش صندلي دستهدار و مثل بيشتر هتلها پر از روزنامه بود. وقتي صحبت پترون و دربان به پایان رسید سکوت مانند غباری که بر اثاثیه و کفپوش بنشیند همه جا را فرا گرفت. صدای خرخر آسانسور، چون خشخش صفحات روزنامهای قدیمی و یا کشیدن چوب کبریت به سنباده آزاردهنده بود.
جلسهشان عصر به پایان رسید و پترون پیش از خوردن شام در یکی از کافههای میدان ایندیپندسیا در خیابان خولیو قدمی زد و اطراف را گشت. همه چیز خوب پیش میرفت و او احتمالا طبق برنامه به بوینسآیرس برمیگشت. یک روزنامهی آرژانتینی و بستهای سیگار سیاه خرید و قدمزنان راهی هتل شد. هنوز چیزی نگذشته دو فیلم اکرانی سینمای مجاور هتل را دیده بود و واقعا دیگر دلش نمیخواست جای دیگری برود. همانطور که از جلوي میز پذیرش میگذشت مدیر هتل به او خوشآمد گفت و ازش پرسید كه ملافهی اضافی، چیز دیگری احتیاج ندارد؟ با هم کمی گپ زدند و سیگاری کشیدند و سپس به هم شببهخیر گفتند.
ادامهی این داستان را میتوانید در شمارهي شصتويكم، آذر ۹۴ ببینید.
*این داستان در سال ۱۹۷۳ با عنوانThe sealed door در شماره ۱۳ مجله Evergreen Review به چاپ رسيده است.