شاید تصور ژانر کارآگاهی بدون فضای شهری اصلا ممکن نباشد. بزرگی، پیچیدگیها، پستوهای تاریک و جمعیت متنوع و پرتعداد شهر است که بستر مناسبی برای داستانهای جنایی و معمایی ایجاد میکند.
همهمان با شخصیت شرلوک هلمز ساختهی آرتور کانون دویل، اگر هم نه به واسطهی کتابها که بهخاطر اقتباسهای سینمایی و تلویزیونیاش آشناییم. متن پیش رو به این موضوع میپردازد که لندن دورهی ویکتوریایی چگونه شخصیت یکی از شناختهشدهترین کارآگاههای تاریخ ادبیات را شکل داده و بستر داستانهایش را فراهم کرده است.
در رمانهای جناییِ ویکتوریایی، شهر لندن با چهرههای متفاوتی تصویر شده است. داستانهای شرلوک هلمز که بین سالهای ۱۸۸۷ تا ۱۹۲۷ نوشته شدهاند، گذار لندن ویکتوریایی به یک شهر مدرن را به تصویر میکشند. سوال اصلی اینجاست که لندن چطور در این داستانها بازنمایی میشود و نقش آن چیست؟ و چه تضادی میان لندن متمدن ویکتوریایی و لندن رازآلود و مهگرفته و تیرهوتار وجود دارد؟
دورهی ویکتوریایی که از ۱۸۳۷ تا ۱۹۰۱ ادامه پیدا کرد، یکی از پررونقترین دورههای امپراتوری بریتانیا بود، بهخصوص برای لندن که در آن دوره بزرگترین شهر جهان بود. علاوه بر افزایش بیاندازهی جمعیت، ساختوساز خانهها هم به یکباره رشد عظیمی پیدا کرد. در ابتدای قرن نوزدهم جمعیت لندن یک میلیون بود و تا آخر قرن این عدد به پنج میلیون رسید. مهاجران زیادی هم در لندن سکونت داشتند؛ تا سال ۱۸۴۰ جمعیت ایرلندیهای لندن از دوبلین بیشتر بود. از سال ۱۸۵۰ چینیها هم با کشتیها از راه رسیدند. لندن این جایگاه را حدود یک قرن، یعنی تا سال ۱۹۲۵ که جایش را به نیویورک داد، حفظ کرد. یکی از تحولات اساسی در تصویر لندن این دوره، ساخت خط آهن در سال ۱۸۳۶ بود. این موضوع از آن جهت اهمیت داشت که شهر را گستردهتر کرد، محلههای تازهای ساخته شدند که بیشتر خانهی فقرا بودند، اما آنچه بیشتر از فقر لندنیها را شوکه کرد، میزان جرموجنایت بود.
از مدتها پیش از دورهی ویکتوریایی، لندن و جنایت با هم رابطهای تنگاتنگ داشتهاند، اما موقعیت «بینقص» این دوره، باعث شد میزان جرموجنایت بهطرز قابلتوجهی بالا برود. همین ویژگی بود که باعث شد آرتور کانون دویل لندن را بهعنوان خانهی شناختهشدهترین کارآگاه جهان، شرلوک هلمز انتخاب کند. کانون دویل متولد و بزرگشدهی ادینبرو است و اولین رمانهای شرلوک هلمز را زمانی نوشت که در پورتسموث زندگی میکرد. خود او تازه در سال ۱۸۹۱، چهارسال بعد از انتشار اولین رمان بود که به پایتخت رفت. کانون دویل از لندن تنها به عنوان یک مکان جغرافیایی برای کتابهایش بهره نبرده بود، بلکه شهر درواقع بهطور سمبلیک قلب جهان ویکتوریایی انگلستان بود؛ «صحنهی کشاکش میان نیروهای تاریکی و خادمان بهشت.» این توصیف ویلیام تاکنیس درست مشابه لندنِ تصویرشده در رمانهای شرلوک هلمز است. یکطرف، سویهی جنایی و تاریک، و در طرف دیگر، جهان متمدن و پناهگاه امن خیابان بیکر در محلهای مرفه؛ و شرلوک هلمز که پیوندی عالی میان این دو جهان برقرار میکرد. نوشته شدن اولین داستان هلمز هم زمان با اوج گرفتن جنایات در لندن بود. جک سلاخ اولین قربانیاش را در سال ۱۸۸۸ به قتل رسانده بود و مردم وحشتزده بودند. آنها نیاز به کسی داشتند که بتواند از خطر حفظشان کند و همهچیز را حلوفصل کند. در رمان «هلمز: یک زندگینامهی غیرمجاز» نیک رنیسان مدعی میشود که هلمز در پروندهی جک سلاخ به پلیس کمک کرده است. البته این اتفاق هرگز نیفتاده اما فکر اینکه یک کارآگاه آنقدر نترس باشد که با مخوفترین قاتل تاریخ لندن روبرو شود، میتوانست مایهی تسلی و آرامش مردم باشد. شرلوک هلمز برای ساکنان لندن همان چیزی بود که میخواستند: مسلط بر شهرشان و کسی که از دل هرجومرج برایشان نظم را به همراه بیاورد.
دیدگاه والتر بنیامین نسبت به شهر مدرن، در شیوهي نگاه ما به شهر مدرن تاثیرگذار بوده است. او در آثارش بر فرد مدرن و تجربیاتش تمرکز داشت. برای او تجربهی شاخص کلانشهرها «مواجهه با جمعیت» و «واکنش فرد دربرابر اجتماع بزرگ غریبهها» بود و حسی از «ترس، بیزاری و وحشت» که از پس این تجربه میآمد. در مورد لندن دو نوع جمعیت وجود داشت. یکی در برابر هرجومرج دستپاچه میشد و نمیتوانست با این حرکت سریع کنار بیاید، و نوع دیگر در این جریان زمان و زندگی احساس رضایت میکرد. در میان گروه دوم، افرادی بودند که از این جمعیت بهره میبردند و از آن به عنوان مکانی برای پنهان شدن استفاده میکردند؛ برای مثال جنایتکاران که میتوانستند در دل تودهی مردم ناپدید شوند. به همین دلیل هم بنیامین تاکید داشت که داستان کارآگاهی ژانری آیندهدار است.
افزایش جمعیت، سختی کار کارآگاه را هم افزون میکرد، اما همزمان به آن هیجان بیشتری میداد. جنایتکار میتوانست در میان جمعیت گم شود و بدون هیچ ردپایی غیبش بزند. کارآگاه در گذشته هم برای پیدا کردن او باید به دنبال سرنخهای کوچک میبود اما حالا کار حتی از قبل هم دشوارتر شده بود. در داستانهای شرلوک هلمز بارها و بارها به جمعیت اشاره شده است. در داستان «رسوایی در بوهم» وقتی شرلوک هلمز سعی میکند از یک خانم محافظت کند، عدهای از دل جمعیت به او حمله میکنند: «اما، هلمز همین که به او رسید، فریادی کشید و در حالی که خون از صورتش جاری شده بود، روی زمین افتاد» که نشان میدهد جمعیت تا چه حد میتواند خطرناک باشد. علاوه بر آن، جمعیت میتواند پناهگاه امنی برای ناپدید شدن جنایتکار باشد، بیآنکه دست کارآگاه به او برسد.
ادامهی این مطلب را میتوانید در شمارهي شصتويكم، آذر ۹۴ ببینید.
* این متن تلخیصی است از پژوهشی که کتابخانهی دانشگاه اوترخت در سال ۲۰۰۸ با عنوان The City of London in Conan Doyle’s Sherlock Holmes منتشر كرده است.