مهری رحیم‌زاده

داستان

خواستم النگوها را با هم از دستم دربیاورم. پایین‌تر از مچم گیر کردند. کشیدم‌شان پایین، دستم سوخت. النگوها را دادم بالا. پوست دستم خراشیده شده بود و داشت زخم می‌شد. صاحب مغازه یک‌لنگه جوراب سیاه بهم داد و گفت بکنم دستم. لنگه‌جوراب سیاه را کردم توی دستم. باز هم درنمی‌آمدند. انگار دل‌شان نمی‌خواست از دستم جدا بشوند. من هم دلم نمی‌خواست، اما چاره‌ای نبود. هشت‌تا النگو بود. می‌خواستم بفروشم‌شان. اوضاع خراب بود. پول نداشتیم. کرایه‌خانه عقب افتاده بود. مادرم حسابی کلافه بود. هم از دست برادرم هم از دست شریک نامردش که برادرم را با بدهی‌های کارگاه تنها گذاشته بود و هم از دست مشتری‌ها که پول برادرم را نمی‌دادند و یا اگر می‌دادند آن‌قدر دیر بود که به درد نمی‌خورد.

همیشه می‌آمدم پاساژ طلای کریم‌خان. همیشه از اینجا چیز می‌خریدم. هرماه از حقوقم یک‌چیزی می‌گذاشتم کنار که طلا بخرم. روی پاکت پول‌ها نوشته بودم «سهم کریم‌خان». اما این‌بار فرق داشت. می‌خواستم طلا بفروشم. مادرم می‌گفت زن باید طلا داشته باشد. خودش فقط دوتا النگو داشت و می‌گفت مال کفن و دفنش است. ما می‌خندیدیم و می‌گفتیم کم است. دخترخاله‌ام زن یک بازاری شده بود، از آن پول‌دارها. فکر کنم دو کیلویی طلا داشت. زن‌های فامیل می‌گفتند شوهرش سرتا‌پايش را طلا گرفته. می‌گفتند سپیدبخت شده. دختر همسایه‌مان می‌گفت از طلا بدش می‌آید. از این مهره‌های رنگی به گردنش آویزان می‌کرد. مادرم می‌گفت: «گربه دستش به گوشت نمی‌رسه می‌گه پیف‌پیف بو می‌ده.»

وارد پاساژ که شدم، برق طلاها چشمم را زد. برق طلا و جواهر بدجوری حالم را گرفت. سعی کردم به ویترین‌ها نگاه نکنم. وقتی پول نداشتم تماشا به چه دردم می‌خورد؟ دلم می‌خواست گریه کنم. النگوهایم را دوست داشتم. عینک آفتابی‌ام را زدم که اشکم را کسی نبیند. این‌طوری بهتر بود. مغازه‌ی سوم از سمت راست روی شیشه‌اش زده بود خرید طلا. رفتم تو. گفت امروز خرید نداریم. گفت با این اوضاع‌و‌احوال کمتر کسی طلا می‌خرد. گفت همگی با هم داریم بدبخت می‌شویم. نشانی داد بروم ته پاساژ، از پله‌ها بروم بالا. رفتم. بالای پله‌ها سه‌چهارتا مغازه‌ی کوچک بود. نگاه کردم. صاحب یکی‌شان به‌نظرم مهربان‌تر از بقیه بود. رفتم تو. صاحب مهربان یک‌لنگه جوراب سیاه داد دستم. آستین پالتويم را زدم بالا. لنگه‌جوراب را کشیدم دستم تا النگوها راحت دربیایند، وگرنه باید با قیچی می‌بریدندشان. به خودم گفتم چندوقت دیگر دوباره اوضاع‌مان خوب می‌شود ودوباره می‌خرم‌شان. از صاحب مغازه پرسیدم النگوها را چه‌کار می‌کند؟ خندید و گفت: «آب‌شان می‌کنم.» گفتم: «می‌شود تا پس‌فردا نگه‌شان داری؟» گفت: «باشد، ولی فقط تا پس‌فردا ظهر.» می‌دانستم تا پس‌فردا ظهر هم پولی دست‌مان نمی‌آید، اما مادرم همیشه می‌گوید از این ستون به آن ستون فرجه.
 

ادامه‌ی این مطلب را می‌توانید در شماره‌ي شصت‌ويكم، آذر ۹۴ ببینید.