تجربههای دیرهنگام، چه یاد گرفتن یک مهارت باشد یا پشتسر گذاشتن یک برهه، غالبا دشوارتر و کندترند، اما با خودآگاهی بیشتری اتفاق میافتند. ذهن، دیگر موجود تازه را با گارد باز و معصوم کودکی یا جوانی نمیپذیرد و در جستوجوی چراها و چگونهها، شبکهای از معانی و مفاهیم ثانویه به دور آن میتند. روایت آدام گاپنیک، مقالهنویس معروف کانادایی، از تجربهی یاد گرفتن رانندگی در حوالی شصت سالگی، نمونهی خواندنی همین ماجرا است.
من تصمیم گرفتم رانندگی یاد بگیرم چون میخواستم رانندگی یاد بگیرم، نه چون ـ این را به هرکسی که گوشش بدهکار بود گفتم ـ دنبال استعارهای برای میانسالی میگشتم، یا چون میخواستم از بندِ گذشتهی پیادهام رها شوم، یا چون میخواستم زمانِ تلف شده در صندلیِ مسافر را جبران کنم. زنها زیاد دربارهی یاد گرفتن رانندگی نوشتهاند؛ برایشان سمبل یک رهایی بزرگتر و متعالیتر است، از نقشهای منفعلانه و تحمیلی زنانه، از نشستن و پذیرفتن درماندگی. اما مسئلهي من این نبود. من میخواستم رانندگی یاد بگیرم چون میخواستم یک وسیلهی نقلیه را رو به جلو و دورِ پیچها و به طرف مکانهای ضروری به حرکت در بیاورم. همین.
اینکه رانندگی بلد نبودم، دلایلی داشت که بهنظر خودم بدیهی و تصادفی و ـ از منظر روانشناختی ـ سرراست و ناپیچیده بود. پدر و مادرم که محل کارشان چندتا چهارراه با خانه فاصله داشت، چند سالی ماشین نداشتند که از قضا مصادف شد با سالهای نوجوانی من. بعد، در بیستودو سه سالگی، از نیویورک سر درآوردم که ساکنانش ماشین ندارند و وسط آنهمه راهکارها و رویکردهای مختلف در صنعت حملونقل ـ از یاد گرفتن اسکیت بگیر تا استاد شدن در جابهجایی از خط ۶ به خط R مترو برای رسیدن به میدان تایمز ـ یاد گرفتن رانندگی از همه کمتر صرف میکرد. سالها و دههها سپری شد و در آن تکموقعیتِ سالیانهای که ماشین کرایه میکردیم و برای تعطیلات تابستانی میرفتیم کیپکاد، همسرم مارتا پشت فرمان مینشست که بزرگشدهی حومهی مونترال بود و گواهینامهاش را در همان هجده سالگی گرفته بود؛ یک رانندهی بینظیر، ماهر و بادقت که با وجودش مطلقا نیازی به یک رانندهی دیگر در خانواده احساس نمیشد. من فقط میخواستم شوفرِ جانشینش باشم؛ جوانکی که میتواند صبح تابستان برود استخر یا عصر تابستان برود سینما. میخواستم بتوانم شبها بستنی بخرم و صبحها نان دارچینی.
البته که در تصمیمم، انگیزههای بیشرمانهتری هم دخیل بود. حتی در مقام یک فمینیست، گاهی احساس میکردم که توی ماشین در صندلی اشتباهی نشستهام. عوضِ نشستن در جایی که نسلهای متوالی، پدرها نشسته بودند و پدالها را فشار داده بودند و فحش و فضیحت نثار رقبای اطرافشان کرده بودند، من دهها سال در صندلی سنتی مادرها نشسته بودم و نقش سنتی آنها را بازی کرده بودم: ساکت کردن بچهها وقتی که راننده خسته است، یا گشتن دنبال خروجی مناسب اتوبان یا دراز کردن پاکت کلوچه جلوی دستهای منتظر و نامرئیِ ردیف عقب. وقتی متصدی موسسهی کرایهی ماشین یا کارگر پمپ بنزین، به صندلی راننده نزدیک میشد و مرا در جایگاه «اشتباه» میدید، بلافاصله با نگاه خیره و پیشانی درهمکشیده، به خیال خودم در نقش رانندهی بسیار بسیار خفنی فرو میرفتم که بعد از یک عمر رانندگی خطرناک اما مفرح، بالاخره پلیسها گواهینامهاش را گرفته بودند. (قبول دارم که نود درصد این نقشهای جنسیتی، ساختگی و مندرآوردی است اما این چیزی از وسوسهی بازی کردنشان کم نمیکند: اینکه دلقک دلش میخواهد هملت را بازی کند معنایش این نیست که فکر میکند بازیگر نقش هملت، واقعا شاهزاده است.)
اما انگیزهی آنی من، سادهتر از اینها بود: پسرم لوک، دانشجوی سال دوم، در آستانهی بیست سالگی بود و میخواست گواهینامه بگیرد و یکسری سناریوهای «آیرون جان[۱] »طور، دربارهی کسب و انتقال تجربهی زیست مردانه، هنوز در تئاتر ذهن من خاک میخورد. گفتم: «بیا با هم رانندگی یاد بگیریم.» اما برخلاف کلیشهی زندگینگارههای معاصر، که در آنها فرزندِ سرگشته و پدرِ بیتفاوت، سفر دشوارشان به سوی مهارت و بلوغ را در سکوت گردن مینهند، لوک نگاه ماتی به من کرد و پرسید که آیا مطمئنم فکر خوبی است و آیا به مامان گفتهام؟ گفت: «آخه یه خرده یواش شدی، بابا.» من با ایدهی وقت گذراندن دو تا مرد شوخی کردم و او زیر لب چیزهایی دربارهی «سیالیت جنسیتی» گفت ـ یکی از چیزهایی که در دانشگاه خوانده بودـ
و بعدش بالاخره قرار شد برویم «ادارهی وسایل نقلیهي موتوری» یا DMV که امتحان آییننامه بدهیم.
ادامهی این مطلب را میتوانید در شمارهی شصتودوم،دي ۹۴ ببینید.
* این متن با عنوان The driver’s seat در شمارهي ۲ فوریه ۲۰۱۵ هفتهنامهي نیویورکر منتشر شده است.
شاید بی ربط نباشد اگر بگویم که تا لحظهای که پسر به پدر گفت: «آخه یه خرده یواش شدی، بابا.» من فکر میکردم نویسنده یک زن است، حتی با تمام حرفها دربارهی جایگاه تاریخی زن و مرد، حتی با نام همسر مثل مارتا. دقیقاً تا این نقطهای که عرض کردم، به نظرم راوی یک پیرزن است، البته بعد از آن جمله درست شد.