داستان

«بياييد تو، دكتر. بله‌، اينجاست‌. بله‌، من‌ به‌تان‌ تلفن‌ كردم‌. اتفاقي‌ براي‌ شوهرم‌ افتاده‌. بله‌، فكر مي‌كنم‌ اتفاق‌ خطرناكي‌ بوده‌. خيلي‌ هم‌ خطرناك‌. بايد برويم‌ طبقه‌ي‌ بالا. توي‌ اتاق‌خواب‌مان‌ است‌. از اين‌‌طرف‌. ببخشيد، تخت‌ مرتب‌ نيست‌. وقتي‌ آن‌‌همه‌ خون‌ را ديدم‌، كمي‌ ترس‌ برم‌ داشت‌. نمي‌دانم‌ با چه‌ جرئتي‌ مي‌توانم‌ پاك‌شان‌ كنم‌. گمان‌ كنم‌ بايد به‌‌زودي‌ بروم‌ جاي‌ ديگري‌ ساكن‌ شوم‌.»

«بياييد، اتاق‌ همين‌جاست‌. شوهرم‌ آنجاست‌، كنار تخت‌، روي‌ فرش‌. يك‌ تبر فرو رفته‌ تو سرش‌. مي‌خواهيد معاينه‌اش‌ كنيد؟ بله‌، معاينه‌اش‌ كنيد. همچو‌ اتفاقي‌ خيلي‌ احمقانه‌ست‌، نه‌؟ تو خواب‌ از تخت‌ افتاده‌، افتاده‌ روي‌ اين‌ تبر.»

«بله‌، اين‌ تبر مال‌ ماست‌. معمولا مي‌گذاريمش‌ تو سالن‌، كنار شومينه‌، براي‌ شكستن‌ چوب‌هاي‌ كوچك‌.»

«چرا كنار تخت‌ بود؟ من‌ از كجا بدانم‌؟ شايد شوهرم‌ خودش‌ اين‌ تبر را به‌ ميز پاتختي‌ تكيه‌ داده‌ بود. شايد از دزدها مي‌ترسيد. خانه‌ي‌ ما خيلي‌ دورافتاده‌ست‌.»
 

ادامه‌ی این روايت را می‌توانید در شماره‌ي شصت‌ويكم، آذر ۹۴ ببینید.

* این متن انتخابي است از كتاب Voices from Chernobyl که در سال ۲۰۰۴ در شماره‌ي ۱۷۲ مجله‌ي پاريس ريويو منتشر شده است.